شعرهایی از محمد زندی


شعرهایی از محمد زندی نویسنده : محمد زندی
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : شعر امروز ایران




صدا که رفت


صدایش از دالان قهوه‌ای که عبور کرد
اشیاء به پچ‌پچ افتادند
نزدیک‌تر که رسید
مجسمه‌ای چوبی
به جان آمد
نفس که به مجسمه خورد
آوازی برآمد
که گفتی نوای عاشقی است
صدا رفت
نفس رفت
مجسمه
خشک‌تر از خشک‌سالی ریخت


هرگز


هرگز رویایم نرسیدن به تو نبود
میلی‌مترها که به هم نزدیک
اما بی تصادفی به هم دور می‌شویم

هر صبح می‌آییم
پالتو می‌آویزیم
و شب با پالتوی شکل‌گرفته می‌رویم
هرگز
رویایم نرسیدن به تو نیست



گاهی سبز


لباس‌ام زندانی‌ست
گاهی درختی خشکیده
گاهی سبز
قناری از سرم درمی‌آورم

قناری خسته
لب‌خوانی می‌کند
کارون در گور
چندین سال بزرگ‌تر شده

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :