شعرهایی از فرامرز سه دهی
تاریخ ارسال : 30 آذر 96
بخش : شعر امروز ایران
یک :
"بکت" میگفت: آدمی به چاه میماند با دو سطل که یکی پایین میرود.
و دیگری هم پایین
و من
تازه فهمیدهام:
انگشتان دست راست تو
کوهنوردانی هستند
که بالا میروند از من
از دیوارهی سنگی
به موهایم میرسند
طنابهایشان را باز میکنند از کمر
عرق میگیرند
دایره میشوند
چای و خرما نام دیگر لبهای من است
در لیوان پنج انگشتت
به لبهای تو میرسد
انگشت اشارهی دست راست من
درست در میانهی بالا
و
پایین دو لب
من از کوه پایین آمدهام
تو داری بالا میروی از من
بالا
و بازهم بالاتر
- پرچم را پیدا نمیکنم
کیفهایتان را بگردید لطفن!
چهار انگشت زانو دادهاند به زمین
به بیبرفی و برف
- پیدا نمیکنیم!
یکی از آن پنج انگشت گفت:
پرچم را در موهای او جا گذاشتیم
در موهایش چند روز مانده به یلدا!
و تو پایین میآیی
با پنج انگشتت از من
از دیوارهی سنگی!
دو :
کوتاه و بلند
میشود کوتاه
و بلند
سایهی غمگین من
زیر نور چراغ
کوچه همان بنبست
بنبست همان کوچه است
و کوتاه
برای بلندی بوسهها
پیرم شد
و دیر
راست میگفت مادربزرگ:
آدمی، آه و دمیست!
و نمیدانست:
پیش از آدمی پیر میشوند
بوسه ها
کوچه همان کوچه است
آدمی، آهست
و دمی نیست
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه