داستانی از سعید شعبانی


داستانی از سعید شعبانی نویسنده : سعید شعبانی
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان

"تثلیث خوانی هاورکرافت و منبع آب
از کنارحدیره های قدیمی"

سعید شعبانی


« من از مرگ در هراسم، پس اورشانابی راه اوتناپیشتیم را به من نشان بده، اگر راهی در میان باشد ،از آب‌های مرگ خواهم گذشت...»
حماسه‌ی گیلگمش.ن.ک.ساندارز.ترجمه‌ی دکتر محمداسماعیل فلزی ص۱۴۱

 

 

می‌گویم بهتر است این حرف‌ها بین خودمان بماند.این وسوسه‌های سرآسیمه.این کابوس‌ها .این وحشت‌های شبانه که تو می‌گویی شاید بخاطر این باران و طبیعت وحشی این روزهاست.
می‌گوید: " ببند این پنجره ی صاحب مرده را. با چشم گاو زل زده ای به کجا؟ بوی باران و نم و نمناکی همه جا را گرفت. مردیم از استخوان درد و کرختی وسوسه‌‌ی چه؟ انگار سوال و جواب معلمت را  از بر می‌کنی .
دهان که باز می کنم اخم می کند با دو ابروی بالا داده و پشت دست اشاره می کند که ببند ببند.
پنجره را می بندم. می نشینم کنار تشکچه ی ابری نازک. پتو را می کشم روی پاهایش. 
زل می زند به قاب عکس مادربزرگ بر دیوار روبه روی پنجره که با چشم‌های سبزدرشت خیره نگاه می‌کند. 
می گویم : " تمام راه‌ها‌ی ورودی شهر بسته شده. آب بالا آمده تا زیر گلوی پل و نفس نفس می زند که بیاید بالاتر. اگر امشب هم ببارد پل قدیمی که کج شده می افتد. به بندی بند است".
می گوید: "به درک!می‌گویی آب فاضلاب برگشته داخل کوچه ها و خانه ها  ، بعد به فکر پل پیر و کهنه ی قدیمی هستی؟! بلند شو برو صدای هلیکوپتر را نشنیدی؟ شاید؛ لعنت بر ابلیس جا نگرفته. زود باش ... زود باش برو به حدیره‌ها سر بزن ،ببین آب آن جا چه کرده .اما زود برگرد.
دوباره خیره می‌شود به قاب عکس. نگاهش به یاقوت سرخ می ماند. گر می گیرد. می گویم :"شیر که گرم شد یادت نرود. لیوان را اینجا گذاشتم که بریزی و با نان بخوری. منتظر من نباش". هنوز از در  رد نشده‌ام که می‌گوید:«تنهایم نگذاری ها!» دست‌هایم را می‌برم بالای سرم ،از روی بلندی جدول راه آب فاضلاب، کوچه را رد می کنم و به خیابان شهرداری می رسم. می روم داخل بلوار ، بلند تر است و آب جمع نشده است. نرسیده به پل قدیمی جمعیت زیادی جمع شده بود. ، هیچ خبری از افتادن پل نبود. بعد از پل ،کشتی پهن و بیضی شکلی که رنگ خاکستری تیره ای داشت و آب را بهم می‌زد و پر موج می‌کرد تا لبه ی کمرکش سنگ چینی رودخانه بالا آمده بود. عده ای پاره سنگ ها و تخته پاره های چوبی را که داخل میدانچه ی جنوب غربی بودند با عجله و دستپاجگی جمع می کردند و دست به دست می کردند تا داخل کوچه ی بغلی ببرند. کشتی پهن و بیضی شکل هم لحظه به لحظه از روی آب بلندتر به نظر می آمد و بالاتر می نشست.  شبیه وزغ پیری بود که غب غبش را باد می کرد و بزرگ‌تر دیده می‌شد.
کسی گفت: "چه فایده؟ اگر آرد و خوراکی آورده باشد که به این سمت نمی آید. این سمت رود هیچ میدانچه ای نیست که بیاید و جنس هایش را خالی کنیم".
یکی گفت : " او خالی بکند. هلی کوپتر که می آید. حیاط هلال احمر هم جای نشستن هلی کوپتر".
جمعیت داخل میدانچه رفت عقب. همه جمع شدند داخل دهان کوچه؛ وزغ خاکستری از روی آب بلند شده بود از روی سنگچین بالا رفت و مثل ماهی بوشلمبو با بالچه های بغلی اش گل و لای پاشید روی میدانچه. لیز خورد. سرید روی سینه ی میدانچه و موجی از آب را با خودش برد ،پاشاند روی دیوارها و درهای روبه روی میدانچه.
از سمتِ عقبِ گرد و پف مانندش دری رو به بالا باز شد و چیز سرسره مانندی پهن شد که کناره هایش طناب های بادکنکی شکل داشت. چند نفر طناب ها را گرفتند و بیرون سریدند. بلند گوی دستی بلند بلند صدا می زد که شهروندان جهت دریافت اجناس و ارزاق کمکی و نام نویسی به شهرداری مراجعه کنند.
برگشتم که به شهرداری بروم و نام نویسی بکنم. دم در شهرداری، ماشین بهداشت ایستاده بود. مامور بهداشت عبدالواحدِ آسمی افتاده بود روی کف پیاده رو و دست و پا می زد. دهانش کف آورده بود. راننده‌ی ماشین از داخل ماشین بیرون پرید و با یک مشت دستمال دهان عبدالواحد را پاک کرد. اسپری را داخل دهانش چپاند و ضامن را کشید یکی دو بار که این کار را کرد  عبدالواحد آرام گرفت. راننده گفت کمک کنید. زیر بغل و مچ پاهایش را گرفتیم و داخل ماشین گذاشتیم.
راننده گفت: " کی حاضره این بسته کُلر را ببرد بالای منبع آب خالی بکند داخل مخزن؟ امروز منبع آب گیری شده باید کلر بریزیم این هم کلید در مخزن". کلید به تاکسیدرمی  ماری قهوه‌ای وصل بود.جلو رفتم.کیسه و دم مار را گرفتم و رفتم به طرف منبع آب. مثل کوهی از دور پیدابود با رشته های دراز پلکان . شبیه یکی از عکس‌های کتاب تاریخ کلاس دوازدهم بود. شکل گاو‌ی بود با دو دست مردانه  که منبع بزرگ آب  را چون جام بالا گرفته بود. زیر منبع آب، پای پله های فلزی که رسیدم جا خوردم. دستم به اولین پله می رسید اما آخرین پله به نظرم بیست و پنجم بود یا بیست و ششم . درست  یادم نمانده بود اولین و آخرین باری که شرط بندی کردیم و بالا رفتیم کلاس دوم دبستان بودم. گیر ناظم مدرسه افتادیم و کتک مفصلی خوردیم به خاطر همین یادم نیست که بیست و پنجم بود یا بیست و ششم.دستم می‌رسید به نرده یا نه.
گردن کیسه را با طناب کهنه‌ی رنگ و رورفته‌ای که  کنار پایه روی سکوی سمنتی افتاده بود بستم و نوک طناب را دور کمرم گره زدم و بالا رفتم. درست بیستو پنجمین پله: آخرین پله ی زیر پایم بود. دستهایم را محکم به دستگیره ها گره زدم و خودم را بالا کشیدم. ده نفر اگر دست به دست هم می دادند شاید دور منبع آب را بغل می گرفتند تازه شاید، شایدم بیشتر مثلا یازده نفر حتی
کلید را از جیبم درآوردم و درِ راه پله ی دوم را باز کردم. ده پله ی بلند داشت ،بالا رفتم. شهر زیر پایم بود. ایستادم نرده های دور منبع آب را گرفتم و پل قدیمی‌را نگاه کردم. جمعیت موج می زد. کشتی پهن بیضی شکل روی کف میدانچه پهن شده بود. باد غب غبش خالی شده بود .
همه جا آب بود. دشتی از آب دور تا دور شهر موج می زد و نم نم ریزی می بارید. برگشتم روی آخرین پله  ایستادم  طناب کهنه را از دور کمرم باز کردم و کیسه را بالا کشیدم.. گلو ی کیسه را محکم گرفتم . پا سفت کردم .خودم راکش دادم بالاتر بلندتر شدم. چهار جهت اصلی را دید زدم. همه جا آب بود. سمت شرق تا دیواره های  چهار ضلعی حدیره‌ که مثل کعبه‌ی زرتشت می‌درخشید، فقط آب بود و روی قبرهای سنگی هم همه آب بود. انگار دیواره های حدیره ‌ مثل در عقبی کشتی پهن و بیضی شکل، دهان باز کرده باشند چیزسفیدی جلوی چشم‌هام برق می زد. محو می شد و دوباره برق می زد. خوب که دقت کردم موج آب بود که به دیواره ‌ها می خورد و برمی گشت و دیدار می آمد مثل قایق های کاغذی مینیاتوری. گلوی کیسه را محکم گرفته بودم .در مخزن قفل بود بازش نکردم. کیسه را پایین دادم. در راه پله ی دوم را قفل کردم. کلید را داخل جیبم گذاشتم و یکی یکی پله ها را برگشتم نه ناظم مدرسه بود و نه ترسی از چیزی. سی وپنج پله را شمردم و پا روی آسفالت سیاه خیس زیر منبع آب گذاشتم. کیسه ی پر و دست نخورده ی کلر را برداشتم و به سمت  حدیره ‌های غرق آب رفتم. جایی که آب به دیواره های  چهارضلعی حدیره زور می آورد و چیزی نمانده بود که استخوان‌های امانتی مادربزرگ سبک بال از داخل حدیره تن به موج‌های آب بدهند. تپه گاوی پشت  حدیره را دور زدم.از جهت ضلع جنوبی روی تخته سنگ‌ها رد شدم  پا روی قلوه سنگ بلندی گذاشتم سنگ تکان خورد .آب موج برداشت.پریدیم جلوتر  .از داخل دریچه‌ی زیر تیرک سقف نگاه کردم . همه جا تاریک بود. کیسه‌ی کلر را  بالای سقف گذاشتم. گره گلو را باز کردم. سر کیسه را داخل دهان دریچه چپاندم . تمام کلرها را پاشاندم  روی سکوی داخل حدیره که مادربزرگ مثل پری دریایی رویش خوابیده بود.چند گاو از  دور ماغ کشیدند.برگشتم .ابر سیاهی از روی خورشید گذشت .خورشید بیرون زد.نوری دراز شد.چون ماری روی آب می‌لغزید و آب ، زیر تک تک قطره‌های درشت باران  موج برمی‌داشت  ، از  روی قلوه سنگ‌های زیر پایم  می‌گذشت.شبیه هاورکرافت لمیده در جوار پل شده بودم.کمی درون آب و کمی بیرون از آب با دست‌هایی خالی که حالا بوی کلر حدیره‌ی مادربزرگ را پخش می‌کردند برگشتم که نگویی دیر کردی وسط این آب‌ها تنهایم گذاشتی.می‌گوید خوب شد که برگشتی ما جایی نمی‌رویم.همین جا می‌مانیم.



# حدیره اتاقک گلی کوتاهی بوده است که وقتی مرده‌ای وصیت می‌کرد تا پیکرش را در جوار اماکن متبرکه و عتبات عالیات دفن کنند موقتا به صورت امانت در آنجا قرار می‌دادند تا در اولین فرصت آن را انتقال بدهند.بنظر می‌رسد صورت عامیانه ی تلفظ «حظیره» باشد.ناصر خسرو سروده است: رفتم سوی حظیره و بگریستم بزار//  از بهر دوستان که اسیر فنا شدند
«ایشان کجاشدند؟» چو گفتم، حظیره نیز //  داد از صدا جواب که :«ایشان کجا شدند؟».
# تشکچه‌ی ابری ، نوعی رختخواب و زیر انداز 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :