داستانی از سعید شعبانی
نویسنده : سعید شعبانی
تاریخ ارسال :‌ 2 اسفند 99
بخش :
داستانی از سعید شعبانی

 دوباره برگردیم روی دریا


روبه روی یکدیگر نشسته بودند . کمرش را زده بود به تنه‌ی کلفت درخت نخل که قد کشیده بود بالای سرشان و سایه اش افتاده بود روی سرشان و نور آفتاب از لای صحف های نخل با سایه روشنش  صورت دراز و سرخش را پر چین و چروک و گودی می کرد. بال های منگوله دار چفیه افتاده بودند دو طرف صورتش و با هر تکان به این طرف و آن طرف می پریدند. سرش به دنبال قرقره کشیده می شد ، چپ و راست می شد و رج ها‌ی پاره شده را می دوخت.

مرد رو به رو گفت: دیروز تو بازاراز پشت سر پریده بود گردن یه رهگذر رو گرفته بود با مشت میزد و هی می گفت : « بیابالا ، بیا بالا! »

گفت لابد بوی دریا زیر دماغش خورده . فرقش با آدمای جنیمی‌دونی چیه؟

-        نه والله

-        اینه که دردش درده. حقیقت داره سر لج که بیفته حتماً باید یه کاری بکنه . همی سه شب پیش در اتاقش بسته بود. دیدم از زیر در دود میاد. در زدم باز نمی کرد . با تبر زدم از وسط دولنگه شد. خودشه پیچونده بود لای پتو تمام کا غذ و کتابای خدا بیامرز برادرشو آتیش زده بود .

مرد روبرو گفت: حالا چرا بوی دریا؟ گناه دریا چی بوده ؟. مگه توی دریا غرق شده بود.؟ نمی خو ام خدای ناکرده فکر بد بکنی ها!
- ما که نتونستیم از توی دریا جمعش بکنیم. اما دریا چکار کرده بود . تیغه ها تکه تکه اش کردن دادن دست دریا.حالا اگه دریا خورده بودش یه چیزی.کوسه‌ها اومدن جلو همه‌ خوردن و رفتن.

تند تند قرقره را بالا و پایین کرد. زیر و رو زد . شکم تور را به هم دوخت .  سرش را بلند کرد . دست ها ایستادند. قرقره را گذاشت روی دامن دشداشه اش . قوطی طلایی رنگ را از جیب بغلی کت اش بیرون آورد. ورق نازکی از  دفترچه کند. لوله کرد و تنباکوی خرد شده  را ریخت داخل ورقه . لبه های بالایی ورقه را با زبان خیس کرد. پیچاند پیچاندتا محکم شد. لای لب هاش گذاشت و کبریت کشید.

گفت : از روزی که لنج رو آتیش زد؛ شد دشمن دریا. اول افتاده بود سر لج که برادرمو تو خوردی باید تقاص پس بدی . گفتم کاریش نداشته باشیم ، شاید آروم بگیره . لنجمو ازم گرفت. افتاد به بخت دریا . شنیدی کسی به دریا بد گفته باشه؟ خونی که خودش داده بود به خورد دریا ، انداخته گردن دریا.

قرقره را برداشت زیر و رو زد . دود خاکستری رنگ از زیر پرّه های دماغش بیرون می زدو از دو طرف صورتش بالا می رفت. از لای سایه روشن سایه ی صحف های نخل که بالا و پایین می شدند تخته سنگی که رویش را جلبک ها گرفته بودند ، لرزید. سیگار از میان جلبک ها لغزید میان دو انگشت . آب دهانش را تف کرد .

-  میگه با تبر می کشمت .

ریسمان سرب بسته ی تور از دست مرد روبه رویی افتاد. نگاهش ماند روی لب ها که سیگار را پک می زدند.

- یا الله! حالا انداخته گردن تو. من شنیدم که وقتی موج اومده بود، تو توی خن بودی. خودش رو سینه ی لنج پیش برادرش بوده طناب دست خودش بوده . اگه طنابو بسته بود لنگر پرتش نمی کرد زیر لنج . همه گفتن اگه دست دراز می‌کرد دستشون تو هم گره می خورد یا دو تاشون می رفتن توی دریا یا هیچ کدوم . چکار به کار تو داره؟ لابد سربه سرش گذاشتی ؟

-        نه به خدا! تو بگو یک کلمه با هم حرف زدیم  با هم. دروغه. اصلاً سینی غذاشو پشت در... لعنت بر شیطون غذا که نمی‌خوره که . با مادرش لج کرده می‌ترسه سمی باشه . نمی‌خوره . بهم میگه قاتل ، می خوام با تبر بکشمت .کاشکی دوتاشون رفته بودند لای تیغه ی پروانه .راحت شده بودم .شنیدم دوقلو ها یه روحن تو دو تا تن .انگار روحش رفته و تن لعنتی مونده.

-        والله چی بگم شاید تو حق باشی . سرگردون شده ؛ زندگی که نمی کنه.منم شنیدم دوقلوها اینجورین اما تو خودت دست کمی از پسرت نداری ها؟ دلتو از دست دادی.

-        یعنی چه ؟ چی می خوای بگی؟

-        می خوام بگم تو خودت دیگه نرفتی رو دریا. دستات تو تور موند اما یه بارم نرفتی . لنجتم بلا تکلیف مونده بود. خوب شد که سوخت.

تور را کشید به طرف خودش . تور بغلش کرد. غرق تور شده بود. با انگشت های بلند و کشیده . کلاف بزرگی را باز کرد. افتاد توی گودی شکم تور پارگی بزرگی بود قرقره را از لای انگشت های پایش برداشت سریع زیر و رو زد و گره ها را کشید.

-        کاشکی دو قلو نبودن.

-        نمی فهمم.

-        اگه یه پسر داشتم حالا یا خوراک تیغه پروانه شده بود یا اینکه یه پسر داشتم که باهاش رو دریا می رفتم ماهیگیری

-        چی می خوای بگی تو؟

شکم پاره تور را پر کرد.گره خلاص زد  . دست و پاهاش را از زیر تور بیرون کشید گفت: چی دارم بگم . تو راس می‌گی . باید دوباره لنج بخرم . ببرمش رو دریا . باید باهم بریم پیداش بکنیم . سرگردون شدیم رو خشکی وسط تور افتادیم .میگم دوباره نگردیم روی دریا؟

 

 

 

بازگشت