داستانی از روناک سیفی | |
نویسنده : روناک سیفی تاریخ ارسال : 4 تیر 00 بخش : |
روح خدا
خدای سرزمین ماتخته سنگی است روی کوهی مُشرف به دریا . و عبادت مردم به دوش کشیدن او. مردم هر سال شیب تند کوه را بالا میروند ، هفت بار آن را روی دوش بلند میکنند و سرجایش میگذارند .
خیال میکردم بخاطر فاصله زیاد، کوچک به چشم میآید ولی کسانی هم که رفتهاند همین را میگویند
_ آنقدر سنگین است که اگر عنایت خودش نباشد آدم کمرش میشکند .
پس به همین خاطر ایماندارها قیافهای رنجور و درد کشیده دارند؟ پدرم هر سال که برمیگردد شکستهتر میشود ولی خودش میگوید لذت میبرد. انگار نه انگار دریای وحشی زیر پایشان است و هر آن ممکن است پرت شوند توی دهان دریدهاش .
با اشتیاق میگوید: وقتی بلندش میکنم هرچه سنگینتر باشه سبکیالتر میشم انگار گناهام مثل برگ درخت میریزن .
یاد حرف دوستم پرویز میافتم که میگفت _ اینایی که هر سال میرن اون بالا مازوخیسمیان.
شنیدهام کسی شکی به دل راه بدهد و باور و اعتقاد محکمی نداشته باشد هلاک میشود .
وقتی به پرویز گفتم نیشخندی زد _ شیطونه میگه یه بار بری و برگردی ، مگه تابهحال هزار بار نرفتیم کوه و برگشتیم؟
البته کار او از شک و تردید گذشته بود علنا میگفت نمیخواهد این بار سنگین را به دوش بکشد اینها مشتی خرافاتاند وءالا کدام خدایی بندهاش را شکنجه میدهد؟
کله شق بود . نمیدانم او که اعتقاد نداشت چرا رفت؟یعنی فقط برای اینکه به یقین پدرش و شک من ثابت کند حقیقت ندارد؟ شنیدم وقت بالا رفتن پدرش هوایش را داشته اما موقع پایین آمدن پایش لغزیده و کلهپا شده توی دریا.
به همین راحتی! هنوزم باورم نمیشود او زیاد به دل آب میزد.باید قیل از افتادن توی دریا دست و پایش شکسته باشد و ءالا شناگر ماهری بود . خدایا... فکر اینکه توی آب خفه شده دیوانهام میکند. یعنی چقدر کش آمده تا آب همه سلولهایش را پر کند و نفسش را ببرد؟ چه مرگ زجرآوری!
اگر قرار باشد روزی از روی کوه بیوفتم، قبل از اینکه پرت شوم توی آب بهتر است سرم به تخته سنگی بخورد و ایست مغزی شوم تا اینکه ذره ذره توی آب جان بدهم.
چه دل و جراتی داشت! همیشه همینطورصریح و سرراست حرفش را میزد و برای احدی هم ککش نمیگزید. میگفت تو که منو میشناسی نمیتونم به یه سری نوشته که معلوم نیست از زبون کی دراومده باور کنم از کجا معلوم این کار همون اندازه مسخره نباشه که مردم فلان کشور فلان حیوان رو میپرستن .
منظورش کتاب مقدس بود. ولی برای من درست از وقتی که متوجه حضور تخته سنگ شدم سایهای شد و روی زندگیام افتاد. نه توانستم مثل پرویز قیدش را بزنم و بگویم همه اینها کشکاند نه میتوانم مثل پدرم و امثال او به اعتقاد قلبی برسم. آن وقتها که زنده بود لحن قاطعش دودلی و کشمکش درونم را آرام میکرد تکلیفم با خودم یک سره میشد و میگفتم " راست میگوید این هم تخته سنگیاست مثل بقیه تخته سنگها، معلوم است کسی که بار اول برود اگر مواظب نباشد توی آن کوه پرپیچ و خم و پر شیب ممکن است بلایی سرش بیاید. وقتی اینها را به پدرم گفتم با یک جمله تمام اطمینانم را نقش بر آب کرد در جواب درآمد که_ پسر مگه ما هم یه روز بار اولی نداشتیم؟
و باز من را توی توی شک و تردید بین زمین و آسمان معلق میگذاشت. هنوز صدای پرویز توی گوشم است. رفتنش یک هفته طول نکشید وقتی خبرش را آوردند تا چند ساعت توی بهت بودم .
" آن لحظه کی را برای کمک صدا زده؟ وقتی پرت شده توی آب زنده بوده؟ نهنگی تکه تکهاش کرده یا خفه شده؟ لابد سیاه و کبود شده و باد کرده .
این تصویرها خواب را از سرم میپرانند. از پنجره هیبت کوه را نگاه میکنم که توی سایه روشن مهتاب دندانه دندانه و تیز سر به آسمان افراشته. انعکاس نور مهتاب روی امواج دریا شبیه رگههای چشم اژدهایی میدرخشد. با چشمانی نیمه باز و شکمی پر، پت و پهن افتاده و هوشیارانه بو میکشد و چند دقیقه یک بار نفسی ول میدهد روی شنها. تخته سنگ توی تاریکی گم شده است. اگر سالی هم چند بار آن را به دوش میبردم به این اندازه سنگینی نمیکرد که حالا هزار بار گرانتر سایهاش روی زندگیام سنگینی میکند