داستانی از روناک سیفی


داستانی از روناک سیفی نویسنده : روناک سیفی
تاریخ ارسال :‌ 4 تیر 00
بخش : داستان

تنفر

مادرم هر بار خودش را به پدرم می‌فروخت . بچگی از تاریکی می‌ترسیدم و به مادرم می‌چسبیدم وگاها نصف شبی با صدای پدرم از خواب می‌پریدم . تن صدایش به طرز حال به هم زنی نسبت به عربده کشی‌ها و ناسزا گفتن‌های روز تغییر می‌کرد . آرام بیدارش می‌کرد و می‌بردش توی آشپزخانه . آن وقتها یک اتاق داشتیم و مال برادرم بود و ما توی هال می‌خوابیدیم. دراز بود و شبها مثل قبر تاریک می‌شد .

این حرف یا بهتر است بگویم ؛ این آموزش روابط عاشقانه و خالصانه را بعدها مادرم به خواهرم گفت وقتی که قهر کرده بود . صدایشان را شنیدم می‌گفت :_ اگه بهت پول نمی‌ده شبا میاد پیشت ازش بگیر . خیال کردی اینطور نمی‌کردم بابات بهم یه قرون می‌داد؟ باید اینجوری ازشون پول کشید .آن روز از او به هم همان اندازه متنفر شدم که از پدرم شده بودم ، تازه شاید هم بیشتر. خودم را سرزنش می‌کردم چرا به حالش دل می‌سوزاندم و فقط پدرم را با چاقو تکه تکه می‌کردم . از شانس بدم یا از ترس با کوچکترین صدایی از خواب می‌پریدم . در گوشش زمزمه می‌کرد :_ نرگس نرگس پاشو و پتو را کنار می‌زد . لابد هرم نفس‌هایش مثل وقت‌هایی که بغلم می‌کرد و بوی سیگارو پیاز می داد توی صورت مادرم هم می‌خورد .

آن لحظه کینه‌ام آنقدر زیاد بود که یک دستی خفه‌اش می‌کردم زبانش بیرون می‌زد صدایش خراش پیدا می‌کرد و سیاه و کبود می‌شد .

مادرم ناله می‌کرد : _ولم کن پاهام درد می‌کنه به زور خوابم برد، د ولم کن .

کاش عادی حرف می زدند و صدایشان را مثل بدکاره‌ها پایین نمی‌آوردند . هر دو برای هم ناز می‌کردند درحالی که از هم بیزار بودند  " پست فطرت‌ها .

آنقدر وز‌ وز می‌کردند که خواب  بر همه حرام می‌‌شد . من زیر پتو تکان می‌خوردم . خواهرم انگار که دارد خواب می‌بیند صدایی از خودش درمی‌آورد . اما آنها عین خیالشان نبود هم‌چنان مادرم را نوازش می‌کرد و وعده لباس و طلا می‌داد و مادرم در حالی که پسش می‌زد به یادش می‌آورد که شبهای قبل هم قول‌ همین‌ها را داده بود .

مادرم همیشه می‌نالید و باورم شده بود که واقعا مریض است مخصوصا شبها که اکثرا شاکی می‌شد  درد دارد و او دست از سرش بر‌نمی‌دارد . یک بار برادرم توی اتاق داد زد : _  میزارید کپه مرگمون رو بذاریم ؟

آن دفعه مادرم واقعا درد داشت شبش کلی پاهایش را مالش داده بودیم و پدر هم ول کن نبود . همین که این را شنید لگدی حواله‌ اش کرد و رفت توی جایش و پتو پلنگی را روی خودش کشید . چقدر دلم می‌خواست وقتی پلنگ تند تند تکان می‌خورد با چاقو تکه تکه‌اش کنم . البته هزار بار تکه تکه اش می‌کردم و آتشش می‌زدم تا کمی آرام می‌شدم و خوابم ‌می‌برد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : قاسم طوبایی - آدرس اینترنتی : http://

سلام ممنون از داستانتان
اما دلیل این خشم بر من مشخص نیست؟
این که مادر در گوش خواهر کوچیگه گفته که از بابا پول میگیره... اینقدر ریخته بهم راوی را؟ جدا اینقدر مهم است که این دو زن و مرد زیر پتو های مشترکشان چه میکنند؟
راوی برای انتقال و روایت خشمش دلیل کافی در داستان نمی آورد و این، کار را سطح نازلی پایین می آورد.

ممنون خانم بزرگوار.