داستانی از روناک سیفی


داستانی از روناک سیفی نویسنده : روناک سیفی
تاریخ ارسال :‌ 4 تیر 00
بخش : داستان

تیزآب

 

اولین ضربه شلاق توی دستم خورد، وقتی برای مانع شدن از ضربه جلوی صورتم گرفته بودم اما دومی به پایم خورد و زمین افتادم دردش مثل تیزآب در درونم چیزی را از ریشه کند و سوزاند و زخمی روی پای راستم گذاشت.

اوایل فقط سوز زخمش بود وبعد چند روز سیاه و کبود شد. می ترساندم ، رویش را با باند پیچیدم تا نبینمش ،شکل جانوری را دارد که زیر پوستم اسیر شده نه حرکتی داشت نه سر و نه چشم اما انگار زنده است و همه چیز را حس می کند . دردش از یک طرف ، دیدن ظاهر متورمش از طرف دیگر وحشت زده ام می کند . با کمترین احساس سرما و کوچکترین ضربه دردش به جانم می پیچد ، درد مهلک تیرمی کشد وبه همه جای بدنم می دود. مشکل می توانم قدم بردارم انگار یک تکه گوشت را با خودم حمل می کنم  با من آمیخته شده طوری که دیگر باید مواظبش باشم چون درد او درد من است می دانم به حرف هایم گوش می دهد با ترس لمسش می کنم ، احساسم را می فهمد چون حالا که نوازشش می کنم آرام گرفته . با پایم احساس غریبی می کنم حضورش مثل مهمان ناخوانده ای است که هر روز وقتی بیدار می شوم به ناچار باید ببینمش آنقدر این دید و نشست ها تکرار می شوند تا در یک جایی احساس می کنم دردها ، خنده ها ، حرف های مشترکی داریم .

دیشب وقتی تنها شدم باز تیر کشید ، می خواست بگوید من کنارت هستم . مانده ام اسمش را جه بگذارم که از ترشح یک درد بوجود آمده ، دردی که از من بوده و این موجود جزئی از من شده .کبودی  بد رنگ و شکلی که وقتی از خواب بیدار می شوم اول از هر چیز به او سر می زنم . نمی دانم این شتاب برای چیست ؟  می ترسم رفته باشد ؟ یا می خواهم از روی بدنم محو شده باشد .

امروز هم با همان رنگ و شکل دیدمش با این تفاوت آن زشتی ها به چشمم یک چیز عادی می آیند، حتی دردش هم .

هرچه بیشتر می گذرد به این مهمان ناخوانده بیشتر انس می گیرم تنها او است به حرفهایم گوش میدهد ، هر قدر که می پوشاندمش و به جانش غُر می زدم باز او بود که همیشه همراهم بود وقت پیاده روی توی هر مسیری ، بین ازدحام مردم ، وقتی با خودم حرفی می زدم یا گله گی می کردم او فورا ذق ذق می کرد .تقصیری هم ندارد اگر او اینجا روی پای من نشسته تقصیر از او نبود او زاده ی

یک درد بود واین در ذاتش است پس چه می توانست بکند ؟ او به خودی خود یک درد بود .

بعد از این مدت کم کم دارد رنگم را می گیرد و مثل من می شود تا جایی که در من حل شده . هم رنگ ، هم کلام ، هم حرف شده ایم . مرزی بین ما نمانده . تا آنجا که وقتی چیزی می گویم نمی دانم حرف من است یا او .

حالا که از خواب بیدار می شوم دیگر او آنجا نیست جایش را بی رنگ بی رنگ می بینم اما رد پایش را توی رگ هایم حس می کنم،

توی ذهنم و تک تک حرف هایم . حالا دلتنگ ان شلاقی هستم که روزی بی هوا به سر و رویم زده شد .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : Ram - آدرس اینترنتی : http://

داستان با آغاز قوی، میانه و پایان منطقی، نشان از داستان‌نویسی حرفه‌ای و آشنا به درد دارد! کاراکتر می‌تواند هر انسانی باشد که بعد از تجربه سرنوشت شخصیت داستان دچار تحولی دردناک شود! از آن لذت می‌بریم و تا ریشه‌مان هم می‌سوزد! مابه‌ازای فلسفی و روانشناختی هم می‌ماند سرآخر. این نمونه یک داستان بسیار کوتاه موفق است که زیر پوست خواننده زق‌زق می‌کند و به حیاتش ادامه می‌دهد. ضرباهنگ داستان استرس را تشدید می‌کند و همزمان آرامشی را به مخاطب تزریق می‌کند که کاراکتر پس از «درد» شدن تجربه کرده است! دلتنگی برای شلاق نماد انسان مدرن نق‌نقو، ترسو و مستاصل است. کاراکتر تسلیم است و درد داستان را پیش می‌برد. گویی انسان زاییده‌ی دردی است که در پی ضربه یک شلاق پدید آمده است. در پایان انسان و درد یک معنای توامان دارند و گویا لازم و ملزم هم شده‌اند.
بسیار زیبا و استادانه بود. سیر روایت داستان هم در قواره محتوا و فرم بود و تنها بیانگر آنچه که نوشته شده بود، نبود. سطور سفید اثر به مراتب خواناتر از آنچه نوشته‌اید نمایان بود. دست مریزاد. بسیار عالی بود.
رام

ارسال شده توسط : فرهاد - آدرس اینترنتی : http://

درود بر شما , پیشنهاد می کنم , با ویرایستاری مجدد این اثر, سکته های درون متنی و نواقص معنایی و علائم بجا ماننده ویرگول و نقطه را رعایت کنید. ولی در کل خوب , ممنون