داستانی از حمید نیسی
نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 18 دی 99
بخش :
داستانی از حمید نیسی


آینه

زن دو بشقاب روی میز گذاشت، بشقاب سوم را با کمی مکث در دستش نگه داشت انگاری چیزی به خاطرش آمده باشد بغض کرد، مرد وسایل اتاق پسر را جمع میکرد، زن در چهارچوب در اتاق ایستاده بود و برای آخرین بار آن وسایل را نگاه میکرد، مرد آینه قدی اتاق را از دیوار جدا کرد ، زن جلوی او را گرفت:
"اینو، نه"
مرد آینه را گوشه هال روی زمین گذاشت و زن برگشت داخل آشپزخانه.
ابر سیاهی سایه اش را بر سر شهر گسترده بود و باران قطراتش را محکم به در و پنجره ها میکوبید، باد به زور میخواست بیاید داخل، صدای رعد و برق با صدای لرزش شیشه ها همراه شده بود، زن پنجره آشپزخانه را بست، کمی از سوپ روی اجاق را چشید و زیر آن را خاموش کرد، ظرف سوپ را وسط میز گذاشت و روی صندلی کنار صندلی سوم نشست، مرد هم روبرویش:
"ما دو نفریم، نه سه نفر"
" الان گرسنه است"
با پوستی به رنگ تابوت و نگاهی مات به قاب عکسهای پسر روی طاقچه بالای شومینه نگاه میکند و قبل از اینکه برای خودش سوپ بکشد ظرف سوم را پر میکند، مرد با اخمی روی پیشانی اش:
" دیگه نیستش"
"همیشه هستش، الان هم کنارم نشسته"
مرد خسته بود و حوصله بحث کردن نداشت، به غذا خوردنش ادامه داد اما صدای لنده اش شنیده میشد، زن هر قاشقی که در دهان میگذاشت به بشقاب کنار دستش نگاه میکرد.
باران بند آمدنی نبود و هر لحظه هم بیشتر میشد، صدای رعدها آنقدر زیاد بود که مرد فکر میکرد آسمان پاره میشود و سیل جاری میگردد، صدای خوردن تاق های پنجره به دیوار از اتاق خواب طبقه بالا می آمد و مرد رفت آنها را ببندد، قاب عکس پسر بالای تخت افتاده بود ، آن را برداشت، یاد روزی افتاد که پسر سرزده از مدرسه آمده بود و او پیش زن بود، پسر را دور از چشم زن می چسباند به دیوار:
" تخم سگ، مگه به تو یاد ندادن در یا زنگ بزنی"
" معلم نداشتیم"
" دفعه دیگه این طوری اومدی میفرسمت پیش پدر دیوثت"
عکس را پرت میکند گوشه اتاق و برمیگردد پیش زن، زن به دستانش خیره شد ، در جوانی پیر شده بود، رگ های سبز رنگ پشت دستش متورم شده بودند و مثل کسی که پله های زیادی را بالا آمده باشد همیشه هن هن میکند، ظرفها را جمع کرد و دستی روی آینه کشید، قاب فلزی با نقش و نگار فرشته های بالدار دور تا دورش، نور چراغ آنها را درخشان کرده بود، از درون آینه عکس پسر با اسفند گردان بالای سرش را میبیند:
" سیزدهم ماه به دنیا آمد، پدرش

او را نحس دانست و گفت:
" این پسر ما را بدبخت میکنه"
پدر باری برده بود عراق و دیگری خبری از او نشده بود و زن فرزند بعدیش را مرده به دنیا آورد، زن دور از چشم بقیه همیشه دور سر پسر اسفند میچرخاند، زن جلوی شومینه روبروی عکس های پسر ایستاد، همه را به ترتیب چیده بود، زمان تولدش، جشن تولد یکسالگی اش، مدرسه رفتنش:
زنگ خانه را زدند، زن در را باز کرد، مردی قد بلند پسر را در بغل گرفته بود، پسر سرش را به دست مرد تکیه داده بود و دستانش آویزان بودند، بینی اش پر خون خشک شده بود، مرد دستش را دراز کرد تا زن پسر را بگیرد:
" خون دماغ شد و ضعف کرد، مدیر گفت بیارمش منزل"
جشن تولد هفت سالگی اش:
شمع های روی کیک را فوت کرد و با سر افتاد روی کیک، سفیدی کیک و قرمزی خون دماغش قاطی شده بود.
بعضی روزها به خاطر ضعف و خون دماغ از مدرسه میفرستادنش منزل، زن بعضی شب ها در کنارش میخوابید، چون در خواب تشنج میکرد، مجبور شدند بستریش کنند، سرطان پیشرفت کرده بود، مرد و زن از صبح تا اواخر شب بیمارستان بودند اما کاری نمیتوانستند بکنند، زن کنار تخت پسر نشسته بود و مرد همچون دوران نظامی بودنش دستها را پشت کمر گذاشته و خشک و رسمی ایستاده بود، چشمان قهوه ایش روی پسر سکته کرده بود، دلش میخواست ذهن پسر را میخواند، پسر نمیتوانست به چشمان مرد نگاه کند، یاد شب هایی که در اتاقش از بیرون قفل میشد تا مرد پیش زن راحت باشد می افتاد.
مرد چشمش سنگینی میکند ، پلک هایش پایین می افتند و آرام آرام خوابش میبرد، صدای فریاد پسر در گوشش میپیچد:
" نامرد، نامرد"
مرد بالشت به دست بالای سرش ایستاده بود.
غذایی که خورده بود موجی زد و تا گلویش بالا آمد، بلند شد تا آینه را مطابق نظر زن روی دیوار هال نصب کند ، زن پشت میز نشسته بود، مرد لبخند میزد و از درون آینه پشت سرش را نگاه میکرد، برگشت تا چیزی را که دیده بود ببیند، آینه از دستش افتاد ، لبخند از لبش پرید، چهره تکه تکه شده اش روی زمین پخش شد.

بازگشت