داستانی از حمید نیسی


داستانی از حمید نیسی نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 30 مرداد 00
بخش : داستان

جدال


تنهایی و دل تنگی غروب جمعه ی آبادان آوار شده بودند روی سر یاسین، خورشید نور پریده رنگ و بی رمقش را روی برگ های سبز درخت اوکالیپتوس کنار پاسگاه انداخته بود. یاسین آرام و قرار نداشت، فکر اینکه سکینه وقتی بفهمد چه خواهد گفت کلافه اش کرده بود، هیچ مردی طاقت نگاه های سرزنش آمیز زن را ندارد، مرد زیر نگاه زن خرد می شود، ذلیل می شود.
خالو جبور روبروی یاسین آن طرف باغچه ی گوشه ی پاسگاه نشسته بود ، شصت سالی داشت ، لاغر بود، طاسی جلوی سرش از زیر چفیه ی چهارخانه معلوم بود و پوست قهوه ای پیشانی و گونه را چین و چروک های زیادی می پوشاند، به یاسین نگاه کرد:
"چقد یه دنده و لجوجی، هر حرفی می زنوم قبول نمی کنی، تا به مو گفتی گفتوم نکن یاسین ، عاقبت خوشی نداره، دستت آلوده میشه، عادت می کنی، اما توی یه دنده فقط حرف خودته می زدی، گفتوم به خاطر عروسی دخترت ملیحه هم نه، اما گوشت بدهکار نبود، هنوزم که چیزی نشده، دل داشته باش"
بلند بالا و سینه پهن و درشت بود، چشم ها انگار دو کاسه خون، طوری کنار باغچه نشسته بود و سرگرم کلنجار با خود بود که انگار کسی از درونش قد برافراشته و حالا آمده روبرویش چندک زده و یک بند حرف می زند، با لحنی آمیخته با سرزنش، صاحبخانه شکایتش را کرده بود، در خود فرو رفته و سربسته و از خود بی خود بود، تاب هیچ چیز را نداشت، تاب سرزنش های خالو جبور را هم نداشت، آدم زمختی بود، حرف کسی را گوش نمی داد، از کنار باغچه بلند شد.
شب پاورچین پاورچین و ذره ذره آمده بود نه یکباره، یاسین به آسمان خیره شد، با خشم فرو خورده ای دم سبیل های خیسش را به زیر دندان گرفت و خایید. خالو جبور او را دنبال می کرد، دانه های درشت عرق صورت یاسین را تر کرده بود و فشار عصبی نفس کشیدنش را سخت کرده بود، شقیقه هایش را فشار می داد، غمی به جان او نشسته بود، حس ترس از تازیانه آن هم جلوی چشم دوست و دشمن، جلوی چشم هرکس و ناکس، گیج و منگ و بلاتکلیف رو به خالو کرد:
"می دونوم، همسایه دس راستی بود که خبر داده، والا موقعی که با راننده معامله می کردوم کسی اونجا نبود، یه بار کیسه ای سیمان می خواس بهش ندادوم از همون موقع کینه به دل داشته "
"اشکال نداره خالو، بگو محتاج بودوم،چته؟ اینقد ترسیدی؟ مگه نگفتی سی چهل کیلو بیشتر نبوده، خون که نریختی"
یاسین سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد، دست پشت دست زد و آب دهانش را قورت داد:
" ای بر پدرت لعنت همسایه ی کثیف"
دو گروهبان از کنارشان رد شدند، خالو جبور سلام کرد، اما یاسین سرش پایین بود، یکی از گروهبان ها که چهره ای مسن تر داشت و لاغر و اسخوانی بود نگاهی به یاسین کرد و از پله های ایوان رفتند بالا.
یاسین دل نگران و تشنه بود، رو به خالو کرد:
"دیدی چی شد"
خالو دستش را روی شانه ی یاسین می گذارد:
"تو که داری خودت رو نفله می کنی، بابا، دزد سر گردنه که نیستی، یه نگهبان ساده ای، جون می کنی، خون که نکردی، محتاج بودی"
"دیشو سکینه گفت:
"نمی خوای فکری برا دخترت بکنی؟ داره میره سر زندگیش"
گروهبان مسن از پله های ایوان آمد پایین و ایستاد بغل یاسین:
"عجب دزد قهاری هستی، مگه میله گرد کیلویی چنده؟"
شلوارش را بالا کشید و منتظر جواب نشد، رو به خالو گفت:
"حاجی ، زودتر تمومش کن"
خالو جبور دستش را روی سینه اش گذاشت و با سر جواب داد، یاسین دم فرو بست و سر به زیر انداخت و خاموش ماند، با خودش گفت و گو می کرد، جدالی میان خویش و خویشتن، هر دو پرتوان و نیرومند، نهیب می زدند و می خروشیدند، راه گریزط باید جست، این گفت و گو خسته اش کرده بود:
"جونمو به لبوم رسوندی، حالا چه کار کنوم؟ خودمو بکوشوم؟
تو رو می کشند، نه اینکه سرت رو ببرند،نه،وقتی که دستت نباشه، تو دیگه زنده نیستی، تو با دستات زنده ای، سکینه هم با دستای تو زنده است، بی دست هم میشی، تکون بخور،فکری بکن،زیر شلاق کبودت می کنند،ای همه بازو کلفت کردی که چی؟پس معطل چی هستی؟"
خالو جبور سرنگهبان را می شناخت و اجازه اش را گرفته بود و آورده بودش داخل حیاط پاسگاه تا با او صحبت کند، هر زمانی یاسین بلند می شد و قدم می زد خالو جبور با نگرانی به او نگاه می کرد.
خالو دستش را به دیوار گرفت و بلند که شد زانویش ترق صدا کرد، عرق از جلوی سرش راه افتاده بود و از کنار بینی شره می کرد روی سبیل نازک سفیدش، با گوشه ی چفیه عرق پیشانی را گرفت. برق لوله ی تفنگ زیر نور چراغ دم در به چشمان یاسین نشست، شک را باید در خود می کشت، رفت طرف در، خالو گفت:
"کجا میری؟"
مستراح"
توالت نزدیک در خروجی بود، سرباز دم در وارفته و بی حال پاها را از هم باز کرده بود و قنداق تفنگش را روی زمین گذاشته بود، منگ خواب و خسته به چراغ های تابلوی آتش نشانی نگاه می کرد و سعی می کرد از بسته شدن پلک هایش جلوگیری کند، یاسین دم در رسید،برگشت نگاهی به خالو کرد،لوله تفنگ را با دست چپ گرفت و مشت گره کرده ی راست را به گیجگاه نگهبان نشاند، خالو خودش را جمع و جور کرد و دوید[Forwarded from حمید نیسی]
به طرف در اما یاسین از میان اتومبیل ها رفت سمت آتش نشانی و تفنگ را همانجا پرت کرد و پشت ساختمان ناپدید شد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :