داستانی از ابراهیم دمشناس

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : داستان
چند پاره از یک داستان
در شبستان چه پیش آمد؟
هزاران را چه شد....
تقرب به درگاه بورخس و ژیل دلوز
آدمی همیشه چیزی برای گفتن دارد مگر اینکه آدمش را پیدا نکند. سر تکان دادم که نه.
خودش باید میگفت چرا احضار کرده مرا. رئیس دایره بود و میدانستم رئیس اصلی یا میانی هم که نیست مسئول دایره گرد خودش است. تجربه به من آموخته که در این آبادی هر رئیسی مرئوس است و دستبسته. در موقعیتی قرار گرفته بودم که جوابی درست و حسابی به اضافات متنپا بدهم که ناگهان آبدارچی مثل تیر غیب آمد و مرا بُرد و آورد به اتاقی که محضر ایشان است، و ایشان رئیس بود. با تاکید فرمودند که میشنوند؛ میخواستند بدانند کارها چطور پیش میرود. پیش از آن اشاره کرد بنشینم و آبدارچای چی بیاورد.
نه که نمیدانست... خوب هم میدانست. حرص میخوردم که رئیس روایت مرا میخواهد و چه بسا برایش منافعی در بر دارد که مثلاً نوالهی ریاستش چربتر شود. عاقلانه این بود که نشان ندهم که عصبی شدهام پس اشاره کردم به تعلیق اجرای حکم در پی یک اختلال آییننامهای. ایشان پس از درنگی و تامل سری تکان داد سپس از سر مداراگری تبسمکنان اظهار داشت هرچند سخت از در مخالفت در آمد با این فکر من، ولی به باور اویشان، اختلال آییننامهای ترکیبی مانعهالجمع است؛ مشکل ما پیرامونی ست اختلال در تفسیر است!! من هم مخالفتی نداشتم بیدرنگ سخنشان را تصدیق کردم. انگار که مژده بدهند با روی باز گفتند مشکل حل میشود جای نگرانی نیست، و با چربزبانی ادامه داد اگر مایل هستم میتوانم برای اجرای حکم بروم زیر نظر او مشق کنم. از این بابت گلایهای نداشتم طبعاً دلم میخواست زودتر از زیر سایه این شرایط بیرون بیایم. فرصت خوبی بود که در محضر ایشان باشم ولی با توجه به ردهی فراتری که ایشان دارند چه بسا که مشغلهی بسیار داشته باشند و با وجود من و نظارتی که حکمم میطلبید، کارشان لنگ میماند. از نظر رئیس دایره، بعید بود چهرهای فرهنگی مثل من از این فضا گریزان باشد؛ ناخوشیها و ناخرسندیها را باید به یک فرصت بدل کرد چرا کسی پیدا نمیشود تفنگ بکشد. من فرهنگی نبودم ولی باید از این سناریو آنها میگذشتم. در این فکر با او موافق بودم اما با او همداستان نبودم. علیایّحال پذیرفتم در دفتر رئیس نوشتن را از سر بگیرم.
اجازه خواستم دفتر و دستکم را از اتاق متنپا بیاورم ولی رئیس انگار تازه چیزی یادش آمده باشد انتقال مرا موکول به سپس کرد. منم بدم نیامد. باقی برنامهی امروزمان بدین قرار خواهد بود که در ستایش کتاب و کتابخوانی نوشته بشود با توجه به اینکه مخاطبان آن، دانشجویان کارشناسی کتابداری هستند. از آن راه و رو، سراغ متنی را گرفتم که در این باب باید مشق میکردم. رئیس دایره بنا را بر بیالتفاتی به صاحب این قلم گذاشت و یادآوری کرد که اشتباه نکنم آنچه اینجا میخواهند ولاغیر، تالیف است: جهان آزاد نوشتن، و نه مشقنویسی کسالتبار. توضیح دادند که متنی غرّا میخواهند که بینیاز از منابع و مآخذ باشد. چراغ کماکان قرمز بود با این حال جناب رئیس در این باب چراغ سبز نشان داد چنانکه ضرورتش باشد من میتوانستم به اطلاعات و گنجینه دسترسی آزاد داشته باشم.
سوالی برایم پیش آمده بود که جوابش روشن بود محرز بود اما چه میشود کرد که در این فضا هر جواب بدیهی دچار تقدیری سَردَرگُمکُنایی میشود که نگوونپرس. رئیس دایره سر جایشان تکان خورد و از من خواست هرچه دل تنگم میخواهد بپرسم با این تعارف که سوالات من چراغ راه آنهاست و چهاچه و چه. در واقع پرسشی در کار نبود بس یک استعلام بود کسب تکلیف بود که از لحاظ کاربرد تکنولوژی نگارشی آیا محدودیت یا ارجحیتی وجود دارد یا خیر؟ عبارت تکنولجی آموزشی را بعمدا استخدام کردم و اثر کرد؛ رئیس فکر کرد دارم مزاح میکنم و اویشان بر همین سیاق و فرمان فرمودند درست است که دستمان بسته ست ( و بود، باندپیچی بود) ولی نه اینطور که برتان گردانیم به عصر لوح و قلم یا سنگنگاره... فقط بس بود کارم را شروع کنم و زمان را از دست ندهم، ولی از من خواست پیش از نگارش چکیدهای از آنچه را نوشتهام بازگو کنم! از خودم پرسیدم آیا درست دارم میشنوم.
آیا این نگارش هم مبتنی بر آییننامهای بود؟
متوجه جان کلامم نشد. گوشی را برداشت و کسی را احضار کرد و از او خواست از سر لطف و مرحمت منظورم را روشن بیان کند.
نه. برای من ممکن نیست. من مامورم آن کتابهای کذایی را مشق و املاک کنم طبق آییننامه اجازه ندارم مشقبهرای کنم و چیزی از خود انشاد کنم.
رئیس دایره پایبندی مرا به فرّ و نصّ قانون و ناموس آییننامه میستود و در عین حال گوشمیزد که قانون برای مسلوبالاختیار کردن آدمی نیست... شاید میخواست بگوید برای مصلوبالاختیار کردن آدمی نیست.( ثبت و املاهای دیگرش در خاطرهی این روایت محفوظ است.) فرمایش متینی بود ولی گوینده فراموش کرده بود که فلسفهی حضور من در دوایر کتابخانه، فرصت مطالعاتی نیست بلکه تادیب من است. روی دیگر ماه ادبیات چیست مگر، جز همین تادیب؟ جرم من محرز شده است و من محکومم. دارم گیج میشوم که چطور میتوانند کلمات یک محکوم را بر زبان بیاورند؟
در همین حال بود که بطرزی غیرمنتظره در باز شد متنپا پا به درون گذاشت و اعلام خدمتگزاری کرد. رئیس از او خواست بنشیند ( از پا افتادی) ولی متنپا خوش داشت سر پا ایستاده باشد و با این حال پیدا نبود چه مرگش شده این پا و آن پا میکند. رئیس هم بیشتر تعارف نکرد. اینجا بود که باز به چیستی و چیستانی او فکر کردم. به نظر او من دارم مته به خشخاش میگذارم؛ کلمات کداماند؟ در اینجا صدا مهم است به قول آن شاعره ادبیات شما: صدا صدا صداست که میماند ادبیات نمایش دست خط نیست کلمه باید که گویا باشد و آنجا گویاست که تنیده در تن و جان گوینده باشد.
رئیس به این جمعبندی رسیده بود که میتوان حکم مرا و اجرای آن را بدل کرد ولی این را به صراحت نمیگفت. من در حال حاضر، پاسخم همان بود که گفته بودم نمیتوانستم حتی نمیخواستم با کلماتم چنین کرده شود و چنین کرده کنم؛ من بهدور از هر تفرعنی خودم را وارث ناصر خسرو میدانستم با این قید که چندان پایبند و در قید «زهد عمار و بوذر» نبودم. ایشان از آدم فرهیختهای چون صاحب آن قلم بعید میدانست خلط مبحث بکند و آن بنده در اشاره به خودش تشنهی مدح و ثنا نیست که هلاک عقل آدمی در آن نهفته باشد. در این فقره اما پای کتاب و فرهنگ در میان است. و من خوب متوجه بودم چه میگوید و چه میخواهد. من اینکاره نبودم و تن به همان حکم اولی دادم. با این حال هنوز از امتیازات پیشنهادشان حرف میزدند که با پذیرش آن طرح میتوانستم به تهران منتقل بشوم و در آنجا تدریس کنم ولی ترجیح میدادم در سیاهچالهای کمالدره درس بدهم.
متنپا اعلام خدمتگزاری کرد و رئیس دایره با تاکید بر نص صریح آییننامه اعلام کرد از همین حالا حکم مذکور لازمالاجراست و هر قصوری اغماضناپذیر است.
از دایرۀ رئیس تا دفتر متنپا دو راهرو بود النما که زیر نگاه سرزنشبار دفتردار با او طی کردم طینشدنی بود من با آنها اهل طی کردن نبودم. به نظرش با تمام فضل و دانشی که من دارم (چه بخششها میکنند بهسادگی و براحتی پسواپس میستانند) این مساله دو دوتا چارتا بود. نبود بدترین فهم تعمیم ابتدایی این گزارهی ریاضیک بود. من نمیخواستم از این راه بروم سالک آن راه نبودم چه سلوکی با آن میتوانستم داشت؛ در این سیروسلوک قرار بود که من از سیاهچالی برکشیده شوم اگرچه نه مثل شهرزاد از خانۀ پدری مشغول بشور و بساب و بروب یا مثل سلیم در سیاهچال حجاج یوسف که راویکشی رسم بود و در پی آن بود تا کسی قصهی نو بیاورد و جان مریضش را بخنداند.
برای من اسباب توهم نبود، نه اصلاً من داوود حیدری کاراکتر روایت جدید این داستان نیستم. آنچه باید مشق میکردم و کلمه به کلمه به رونویسیاش اقدام میکردم و عملیاتی مینمودمش داستانی نهتازه بود و نمونههای کهنش بسیار، و اصلاً یک بازنویسی بود از داستان اهل قلم که در تذکرهها بسیار آمده: آزمودن گوهر قلم نویسنده یا شاعری که با ملکالشعرا رفاقتی دارد از همان لون قصیدۀ داغگاه که فرخی سروده. از قضا محسود دوستان و همتایان قرار گرفته. این رفاقت با ملکالشعرا تا حدی بوده چون از قراین و شواهد پیداست که بساسنگ بر گوهر قلم و زبان همعصران زده. کتابی که مشق دارم میکنم مثل کتاب محصلان مدرسه جلد شده با صفحۀ فیپا و مشخصات نشر. و روشن نیست این کتاب هنر خامۀ کیست و انگار هم فرقی نمیکرد که مولف بختبرگشته کیست اما فکرم درگیر بود چرا باید نام نامیاش مستور بماند. نمیدانم چرا فکری سرگردان به سرم زد مگر میخواهند از نامیدن بیشترش جلوگیری کنند و خودم فکرش را خط زدم که پس چرا هنر قلمش را سرمشق کردهاند.
غوطه خوردم در خاطرات دبستانی... اول سال تحصیلی که میشد دفتر و کتاب را با کاغذکادو جلد میکردیم و برای شناخت آنها به دو کلمه کتاب و دارندهاش اکتفا میکردیم. حالا چرا نباید میدانستم چه را مشق میکنم. پاپی بود و نبود مولفش شدم جوابی مقطوع دادند: اگر خوانده بودی میدانستی حالا بنویس تا بدانی. مضحکه این بود که وعده دادند پس از پایان مشق و کسب تاییدیه نام مولف را علنی میکنند. آنها که دست به جعلشان حرف ندارد کجا بهتر از اینجا برای دست دادن سند جعلی که مو لای درزش نرود؛ وقتی بتوانند جریدۀ یومیۀ پسفردا و پسینفردا را به متهم بازداشتی بخوانانند تا باور کند و به چه و چها اعتراف کند این کتاب بینویسا پیشکش. حالا آیا این کتاب را باید نوشتهی همان لاادری معروف بدانم؟ سلف بزرگ ما، میگوئل سروانتس، خداوندگار دنکیشوت، حاصل عمرش را بنام مرد عربی مراکشی زد بنام ابوحامد الانجلی. آیا من... نچ... نمیدانم.
از بچههای خوزستان کسی نبود به من بگوید در سفر گلشیری به اهواز و آبادان چه گذشته جز کلیات و بدیهیات. در فضای مجازی عکس یکیدو شاعر و نویسندهی محلی در مقام بلد و راهبان در شهرک نفت و بازار حصیرآباد با ایشان عکس گرفتهاند و در یک کامنت شرحی پزآلود نهادهاند. تازه نیست و تازگی ندارد که دیدارها در سکوت برگزار بشود؛ جای قیاس نیست اما از دیدار ابنسینا و ابوسعید چه میدانیم یا دیدار ناصرخسرو و قطران تبریزی جز شرحی قلیل؟ حتی از دیدار گلشیری و احمد محمود، جز عکسی که هوشنگ از دیدارش با محمود در اتاق کار او زاویهی نگاه گلشیری به محمود خلاف تمام نقدهایی ست که بر او نوشته و نشان میدهد هوشنگ در مقام یک استادبزرگ راز یک تلمذ نافع را میداند و چه خوب میداند. همین عکس اگر گلشیری در آبادان به سرانجام برسد میتواند طرح جلد خوبی برای کتاب باشد. گلشیری بنا به شرایط و ضیق اوقات گزارش سفر ننوشته ( زمانی نزدیک به پس از سفر بستری شد و در گذشت) اما باید کسی باشد که از پیشنویسهای گزارش سفر آگاه باشد و به او تنفیذ شده باشد گزارشی از مشاهدات سفرش بنویسد هرچه باشد سفر گلشیری سفر هرکسی نیست و نمیتوان در وجه قصوی مثل « نه خانی رفته نه خانی آمده» هرچند مستنداتی هست که بگوید این مثل حکمش برای دیگران رواست: در غرب خبری نیست... هوشنگ گلشیری همان ایام در جدالی ادبی جوانمرگی بسیاری را بهصواب و ناصواب اعلام کرده بود تا پس از مرگ جلال آل احمد قدرت بلامنازع صحنۀ ادبی زبان فارسی باشد. تنشهایی که رضا براهنی در عنوان بحران رهبری نقد ادبی آن را آشکار کرده بود. در دههی زمینگیری و خانهنشینی آن دو استاد آزاد در زیرزمین و سرزمین کلاسهای آزاد دایر کردند زیر آتش موشکباران تهران و آتش ملکالشعرای زمستان، این امید را رونق میداد که بالاخره، بقول بومصطفی، این تیر پرتابی یک جایی به زمین میافتد. سفر گلشیری یک دهه پس از زمین خوردن آن تیر پرتابی انجام شده. تمام بوق و کرناها و تریبونها خاموش شد تا آن سفر را کماهمیت جلوه دهد احتمالاً او خود نیز همین را میخواست ولی پا نهادن در سفری هزار کیلومتری برای کسی که در آستانه قرار گرفته، گویاست تا چه اندازه ضروری ست گشودن سرزمینی به قلمرو ادبی خود.
متنپا پرسید مگر چند بار برای رونویسی یک متن را مرور میکنی؟
چه دلش خوش است چه مروری کدام مرور؟ گلشیری حق داشت وقتی میگفت برخی نوشتهها را که میخوانم مسموم میشوم و برای روشنی و صافی ضمیر و زبان میروم اشعاری از مولوی و حافظ را میخوانم بیهقی میخوانم مقالات شمس را.
پرسیدم متن از کجا آغاز میشود؟
با بدخلقی گفت چه میگویی... مشقت را بنویس تو چکار به فلسفهی وجودی متن داری؟
آغاز به نوشتن کردم از آنجا که کتاب گشوده میشد و از متنپا خواستم بر آغاز متن و بر آغاز کار من صحه بگذارد ولی او سر باز میزد و با این معماسازی که این دو با هم جور در نمیآیند فعلاً تا چیزی ننوشتهام و چیزی از من وجود ندارد چرا اظهار وجود میکنم؟ اصرار داشتم مشق من باید از صفحهی مشخصات کتاب آغاز بشود. زیر خنده زد که کجا دیدهام که از مشخصات کتاب مشق بنویسند؟
سیمو با همان شمایل باز گشت یا همان حس « یافتم یافتم » برافروخته و شادان فیثاغورثی. آن پرسش برانگیزانندهی مالکنونی را یافته و دریافته بود: به عنوان نویسنده چه گونه کارگری میکنم و در مقابل، به عنوان کارگر چه گونه مینویسم؟ شکاف موجود را میان این دو وضعیت چگونه پر میکنم چه جور آن دو را با هم جفتوجور مینمایم؟
راست میگفت ولی من نمینمایم، توی چشمانش نگاه کردم و از جا و زمین زیر پایم کندم و توی هال رفتم در یخچال را گشودم و آب سرد نوشیدم و همانطور که مینویسم در آپارتمان او، این کارها را کردم و برگشتم.
زبان فارسی نسل اندر نسل تا سپیدهدمانش هم شکافته بود و هم دوخته. بالای سرش رفتم خواب رفته بود آنقدر کشش داده بود و بیدار ایستاده بود که بالاخره درهم ریخت و خوابید. خم شدم و سیمو را از زمین برداشتم بغل گرفتم و به خوابش رفتم و روی رختخوابش خواباندمش و گردن کشیدم از کمند دستانش.
با صدایی خوابیده به لطافت حروف ایتالیک گفت: داری چکار میکنی؟
گفتم چیزی نیست چیزی نمیکنم دارم مینویسم.
خندهخواب گفت: پس حالا چه میکنی؟
دارم کتابی مینویسم بنام در شبستان چه پیش آمد هزاران را چه شد؟ با عنوان فرعی تقرب به درگاه خورخه لوئیس بورخس و ژیل دلوز. احتمالاً دلوز را بردارم بجاش بنویسم مارکس.
گفت: لامصب این که چند کتاب است... چطور مینویسیاش؟ مگر من کمکت کنم!
« شوخی میکنی؟ من که منکر وجاهت ادبی تو نیستم ولی قلمت کو؟ قلمت را نشانم بده اول!»
« به این زودی فراموشت شد؟ تو هم که حرفهای متنپا را نشخوار میکنی! پس چی شد هممدخلی کار و نوشتن در مصدر وحدتبخش کردن، چنانکه بیهقی کرده است؟ »
هرچه داشتم، بالا آوردم و ناخواسته روی کاغذ ریختم تمامی نداشت استفراغم از روی کاغذ شتک زد به تمام میز تحریر. صندلیام را جوری با میز جفتوجور کرده بودم که امکان واکنش سریع نداشتم خودم را به روشویی یا دست کم سطل زبالهای برسانم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که دست نهادن روی دهان و سد زدن بر سیلاب زهری آن عواقب ناگواری در پی داشته باشد. فراغت از سموم درون گواراتر از هر حسّی بود. ارمغانش پیش از هر حسّی یک سبُکی خوشگوار بود: تن از هرچه پارهی تنش نمیشد و بیرونی بود تن میزد و دورش میریخت. به خاطر ندارم آخرین بار کی بالا آوردم و استفراغ کردم. از بار سنگینی فارغ شدم چنان سنگین که از فشار فَوَران آن دو چشمانم پیالهی اشک شد. میگویم بالا آوردم اما چه بالایی؟ بالا و پایینش را نمیدانم؛ اگر آگاهی روشنی از تنم داشتم ( مدتها بود که من حتی یک آزمایش عمومی ساده نداده بودم ) میتوانستم بگویم پایینم را بالا آوردهام. آنچه برایم قطعی بود و شد: مختصر اینکه وقتی که جبراً یک سطر تمام را که جملهای ناتمام بود، با دست راستم بنوشتند، بالا آوردم.
در بندهای پارهپاره پیشین گفته بودم گاهی که وسوسه میشدم در نوشتن از دست راستم کار بکشم، در سرم یا بهتر است بگویم جمجمهام چیزی میپیچید که مانع میشد آن یک کلمه راستنویس من دو کلمه بشود و به ناچار بر میگشتم به چپنویسی.
باز جای شکرش خالی بود که سبک و سیاق زندگیام طوری بود که حادثهای برای دست چپم پیشامد نکرد که از نوشتن محروم بمانم جز یک مورد کوتاهمدت. در همان یک کلمهای تو بگیر یک جملهای که همّت میکردم با دست راست بنویسم، روشن میشد که ناراست است؛ در حین نگارش از دو نیمکره مغزم چیزی میجوشید و من ترس برم میداشت که از درهمجوش دونیمکره آسیب ببینم. آدم وقتی که نمیداند کافی ست با خیالات واهی که دارد بد به دلش راه بدهد با این حال، حسی که داشتم دروغ نمیگفت. هیپوفیز و هیپوتالاموسِ من ( نمیدانم در این یک سطر نگاشتناپذیر به پایین دستشان در معدهی من چه شاریدند که هرچه خورده بودم روی کاغذ و میز بالا آوردم وگرنه من چندان اهلِ ناپرهیزیهای نازل نیستم که کارم به استفراغ بکشد. البته بعید نمیدانم آن تک کلمات راستنویس پراکندهای که در طول سالیان انباشت شدهاند لاجرم در این زمینه نقش بازی کردهاند و بانی این فوران شدهاند.
لینک کوتاه : |
