داستانی از ابراهیم دمشناس | |
نویسنده : ابراهیم دمشناس تاریخ ارسال : 29 اسفند 92 بخش : |
آب روي تف
گفته بود: طول نميكشه، قول ميدم:تُفم خشك نشده، برگشتي.
و حالا برگشتهام مي دانم تف خشك نشده.
خودم را سر اين كوچه يافتهام، كه كوچهي ما نيست؛ اين شكلي نبود، فقط به نام ماست، كوچه ما به نام ما نبود. چه كرده باشند كه به نام ما كردهاند نميدانم. ديوارهاي آجري نداشت، كفاش خاكي بود. خانههايش در چوبي نداشت كه درهاي با نگاه بازبشو داشته باشد، راهش مستقيم نبود توي خودش مي پيچيد و به بنبست ميرسيد كسي جز آدمِ كوچه اينها را نميدانست. شايد سرم برگشته باشد. اگر پريروز مي آمدم كسي بود دستم را بگيرد جلوي من هَلهولهي شادي بكند رو به آسمانِ آفتابي تفنگ بکشند وبه پاس و سپاس من شليك بكنند و يكي از بُزهايم را جلوي پايم سر ببُرند. تفي كه خشك نشود چه امروز به موعدش برسند، چه پس فردا.
پايم به من دروغ نميگويد. هرچه هست، آن كوچه اينجا گم شده. چشمانم چارتا بشود باور نميكنم. همهي خانهها پروبال درآوردهاند و زير و بالاي هم پريدهاند، جز يكي كه كاگليست و ديوارش شكسته، سراياش توي كوچه افتاده. دو در اتاقها قفلپيچي دارد. جلوي اتاقها نيمتنهي درختيست پوست سوخته. ميشود خستگي اين راه دراز را روي آن ريخت. روي ديوار با رنگ ضدزنگ نوشتهاند: فروشي نيست. صندلي چوبي روي پشتبام پيداست. روي نيمتنه درخت مينشينم. بله بادي صندلي را تكان مي دهد. كسي را نميبينم كه توي گوشش بخوانم: من نيامدهام روي آن صندلي بنشينم؛ بخواهم و بگويم: دستهاي پدرم كو؟
روزي كه رفتم هنوز چند گام بيشتر نرفته بودم كه برگشتم. چشم چپِ مادرم را ديدم كه آينده مرا از ميان شكافِ انگشت مياني و انگشت شهادتِ پدرم مي ديد، چشم راستش اشك ميباريد. من پي آن انگشت و دست آمدهام. ميخواهم ببينم آنچه را كور بودم و نميديدم.
كسي انگار توي اين كوچه زندگي نميكند فقط دختركي ركاب ميزند از اين سر كوچه به آن سر ميرود و هر بار مرا نگاه ميكند. برايش دست بلند ميكنم. ميآيد نزديك ميايستد. ميپرسم: صاحب اين خونه كجاست؟
«منتظرن پسرشون برگرده، حالا نمي فروشن، دس اونه.»
«منزلشون كجاست، الان؟»
«تو مي خواهي اينجا رو بخري، من بدونم؟»
«پس من چكار كنم؟»
«نميدونم من... همينجا بنشين تا بیان.»
دخترك ركاب زد پَساش روي زين رفت پشت سرش را نگاه كرد و رفت. دوباره برگشت و با سر به خانهي روبهرو اشاره كرد، از اينا بپرسين.
«يكي بياد من نميتونم آب دهنمو نگه دارد.»
صدا از روي ديوار ميپريد توي كوچه. چه ساختماني، از آن بالابالاها افتاده بود توي اين كوچه. من و نيمتنهي درخت روي ديوار افتادهايم. سمت ديوار آن خانه رفتم و كنار درختي ايستادم كه روي ديوار افتاده بود. روي اين درخت نميشد بنشينم نه كه نميخواستم. درِ خانه از آنجا كه درخت روي ديوار افتاده بود فاصله داشت. بالاي آن فاصله، صندلي افتاده بود و لق ميخورد بي آنكه باد روي ديوار افتاده باشد. كنار پايهي صندلي زنگ خانه بود. من در زدم چند بار مشت كوبيدم. به هويي پاسخم ندادند. با ناخن بلندم زنگشان را فشار دادم. بدهكار آدم آن خانه نبودم كه بدرايد: كيييييه؟
گفتم: نميشناسي يا فراموش كردي؟
«اهلاً و سهلاً. دو روز پيش سه راهي سرانجام منتظرت بوديم.»
«من مزاحم نميشوم، خواستم بگم كه...»
«خجالت بكش، بيا تو.» به كسي گفت: تفنگارو پر كنين.
من اگر فرمانرواي خطهاي باشم، فرمانرواي اگر هستم نيازي به اين تير و تفنگها ندارم. در چقه ميكند و اندازهي دو بند انگشت باز ميشود. چشم به راه ميمانم بيايند در آهنين را كنار بزنند. عادت داشتم نشسته توي درگاه اتاقمان نگاهم سُر بخورد توي سراي بي درودروازهي ما و آنها، برسد به اتاق دنگال هفت دريچهي آنها، بيدار شدنش را ببيند. آن چشمانداز را سنگ و ساروج و آهن يشمي دريده، بريده است بسته است. صداي گلوله هواي شمال را جنباند بوي باروت به جنوب رفت. در باز شد. يكي براي گروه مردان در ستايش من خواند: اين پدر غايب را همهي شما ميشناسيد؛ او آهن را از هم ميدَرد و دريده نميشود... و يِزله رفتند. دريده بودند. باز برادران شليك كردند. مردي توي آلاچيق نشسته پشت پردهي برادران به نياب قليان پك ميزند. خلط گلو و سينهاش را بالا ميآورد. صدايش باريك از ميان همهمهي برادران ميرسد. خلط را با آب دهان يكي ميكند. باور نميكنم تا به آنجا برسم تف او خشك نشود، باور نميكنم ميان يزله تا آلاچيق ميروم. برادر كوچك چنان پا ميكوبد بر زمين كه بلرزد، ميلرزد كه برقصد. مرد آلاچيقنشين بلند ميشود و خوشآمد ميگويد. برادر كوچكه پايش روي اَخ و تفِ روي سراميك ميرود و ميرود تا لبهي استخر بزرگ. خم ميشوم و دستش را ميگيرم.
«آفرين! نپيسي! بِرويي! ميبيني كه هنوز خشك نشده.»
حس كردم پرت شدهام دوباره، گفتم: من اومدم ردي نشوني از همسايهتون...
«راه گم كردي؟ دو روزه كه...»
«من دير نكردم، حالا هم دنبال ردي نشوني... نميدونستم توي اين خونه هستين.»
به برادران گفت: آب، چاي، نوشابه، بستني!
«من نه تلخ ميخورم نه شيرين. اگر ردي، نشوني دارين... نه سرد ميخورم نه گرم.»
«اينكه سهله، ديگه چي؟»
گفتم: يكي بفرست اون صندليو برداره، مال اون خونه نيس.
«خجالت بكش، يادت رفت چه روزگاري داشتيم، چه قابله؟»
چيزهايي از صندلي يادم آمد ولي به زبانم نميآمد، «كسي از نوگهي ديرانداز تشكر نميكنه، ولي ممنون، تنهي درختي هست كه از پدر صد صندلي بهتره.»
رد تف روي سراميك ميدرخشيد. گفتم: آب به نافش بستي؟
«خوبه! دل آدمو قرص ميكنه.»
«فقط اون دست، دل منو قرص ميكنه.»
«باشد دست تو ميذارم تو اون دست.»
و گفت ميبيني كه من اين سالها هيچ كاري كه نكردهام، كاري كردهام كه محله تغيير كرده بخشي از آن افكارمان را عملياتي كردم بالاخره. پرسيد، تغيير كرده يا نكرده؟ خودش گفت، كرده بله كه تغيير كرده. خوب تغيير كرده. از من خواست كه عاقلي كنم دستي روي اين تاوَل بكشم، آن را بفروشم مايهاي براي معاش دستم را بگيرد. با قهقهه رشتهي سخن خود را ميبريد.
گفت: تو به كجا نگاه ميكني؟
گفتم: تف اَفتو.
«دس از خلبازي بردار.»
بوق. بوق. بوق. به در خانه اشاره كرد. در خودش باز شد. بي آنكه كسي اين راه دراز را برود در را باز بكند. پيكان، آريا، ژيان نبود، ماشين بود. تو آمد و رفت توي پاركينگ پايين سمت چپ استخر. زني پياده شد و آمد سمت آلاچيق. هفت قلم توي صورت كشيده بود. بلند شدم، داشت دير ميشد. دستم را پايين كشيد، «بمون، كارت دارم.»
به زن گفت: بيا آشنا شو با رفيقمون.
«اومدن تجديد خاطرهاي بشه، نه؟»
زن دسته كليدش را سمت مرد پرت كرد و گذشت. روسرياش را كند و با صداي بلند گفت: اون خرت و پرتا رو از صندوق بردار و بيار.
كليد پيچ را از دسته جدا كرد و توي دستم گذاشت. سنگين بود. مرد رفت صندوق را باز كرد و من سبك بلند شدم. پلاستيكهاي خريد را برداشت و برگشت جلويم ايستاد و دستهايش را باز كرد، «به خدا اگر بزارم بري، يه اتاق برات خالي كرديم.»
«خيلي ممنون، رسيد. بايد برم.»
«لفتش نده، خوبيت نداره، عصر بريم خاكش كنيم.»
«ببينم چه ميشه.»
«حُرمتش چه ميشه؟»
«من براي تماشا اومدم نه كَت كردن.»
صندوق ماشين را بستم و راهم را كشيدم و رفتم.
آفتاب بالاي بالا آمده، من روبروي اتاق توي كوچه ايستادهام توي حياط كه افتاده توي كوچهاي كه حياطمان را بلعيده. كليدپيچ توي دستم عرق كرده، ميان هشتاد و يك دستم خطي مارپيچ افتاده، پر از سيلاب عرق، اگر جسارت آن را داشتم خودم را دست آن سيلاب ميدادم. ديگر توانايي آن را ندارم، ديدار ان كابوس آشوبگر، انگيزهاي به من بدهد كه در ناتوانيام بگندد. ساعت را از روي مچم باز كردم توي جيب گذاشتم. از زنگ در خانه مرا صدا زدند. گفتم: شما بفرماييد من كار دارم حالا.
هرچه باداباد كليد را توي قفل پيچاندم نه آفتاب امان ميداد نه آنها. اتاق تاريك بود. پنكه را روشن كردم تلقتلق چرخيد و هوا را تازه كرد نيمدري را باز كردم. توي تاقچهي روبروي نيمدري زنبيلي بود كه مادرم نانهاي خانگي را آنجا ميگذاشت. آن را پايين آوردم سرش را برداشتم. آنقدر توي زنبيل بود كه امروز و فردا گرسنه نمانم. ناني تا شده برداشتم چند كله خرما لاي آن بود. چار زانو نشستم نان و خرما را روي پاهايم گذاشتم و لقمه كردم. خرما هسته نداشت شيرين بود به موقع داشتم ميخوردم. لقمههاي بعدي هم شيرين بود هم ردي از شوري و تري داشت خرماها هسته نداشت من يادم رفته بود دندانهايم چندتايي شكسته، چندتايي را كرمخورده. دستانم را بردم چشمانم را ماليدم و دست توي صورت كشيدم. خوردن دستپخت مادرم اشتهايم را باز كرد. نان تا شدهي ديگري برداشتم و بوييدم بوي شيريني از آن بلند نميشد. تاي نان را باز كردم گوشت بود، از آنها كه پس از خوردن نميشود يعني آدمي نميتواند استخوانشان را دور بيندازد. با زبان و لپهام ذرههاي باقي نان و خرما را ميمكيدم و دهانم از شيريني پر آب ميشد كه انگشتري پدرم را شناختم خوني بود، از مچ بريده بودند. از دهان تا معدهام زهر دويد. دست را برگرداندم كفاش دو چشم باز و بسته كشيده بود و انگشتِ شهادتش، جوهري بود به رنگ آبي. چهرا گواهي داده، نميدانم.
چشمها بايد چشمهاي مادرم باشد كه دنبالِ هفتِ انگشتان پدرم ميچرخيد. آن روزها هفت را بالاي سر ميبردند و تكان ميدادند؛ غافل از اينكه، زبان اين هفت را نميفهميدند هفت، هفت نبود. تازه نامزد كرده بودم آمده بوديم خانه، همه زير همين درخت بريده نشسته بودند. چاي خوردي و بلند شديم برويم من و نامزدم خانهي روبهرو پيش دوستم. مادر نه توي كار آورد كه خوبيت ندارد نامزدم را پيش يك جوان عزب ببرم... پدرم توي بحر دستهاش رفته بود. حرف مادرم را كه شنيد بيدرنگ خنديد.
بيرون آمدم روي نيمتنهي درخت نشستم و دست بريده را مثل نقاب جلوي صورتم گرفتم دست، بو نكرده بود و عجيب گرما داشت. هرچه حالا بود، رفت.
يادم ميآيد ميان دو سرا ايستادم و سرم را برگرداندم مادر نگران مرا نگاه ميكرد پدر چيزهايي ميگفت كه گوش مادر آنها را يكوَري ميشنيد.
رفيقم سايهي ديوار روي صندلي نشسته بود. گفته بود: طول نميكشه تُفم خشك نشده برگشتي. دوباره گفت. نامزدم را با او آشنا كردم و گفتم: من ديگه عاقل شدهم با تف مسابقه نميدم.
«زهي خيال باطل! اگر زن گرفتن عاقلييه.»
صدا زد بسته را بياورند. در رفت و برگشتِ صندلياش تُفش را توي ناودان زبانش آورد كه دير و دور بيندازد. با دستان خودم نامزدم را هل دادم كه تف روي دامن ماكسياش نيفتد. بين ما دوتا افتاد. ميشد با استكان عربي پيمانهاش كرد. تف از دود و خون پر بود. اندازهي نعلبكي روي خاك كف حياط پهن شد و آخرين مور بالدار را در خود كشيد. خاكهي لبهي نعلبكي خيس خورد و ورآمد. نامزدم اشاره كرد بگيرم و برويم. با لبهي تخت كفش روي نعلبكي خاك ريختم. رفيقم از گهوارهي صندلياش برخاست. گفت: من قرار دارم وگرنه خودم...
گفتم: زودتر از خشك شدن تُفه؟
«تو چكار داري؟ بگو نميرم خلاص.»
«من نگفتم نميرم، گفتم؟»
«گفتي خوبي گفت، بيصدا گفتي، خاك ريختي روي تُفم يعني گفتي ديگه.»
«تو كه تف كم نمياري، دوباره تف كن.»
از سروصداي آدمهاي خانه روشن بود كه بسته را پيدا نميكنند. گفت: الان برميگردم، اينا عقل جن هم داشته باشن، پيداش نميكنند.
رفت توي اتاق.
نامزدم گفت: تو با ئي رفيقي؟
سرجاش روي صندلي نشستم. صندلي را با هم پيدا كرديم با هم ميرفتيم بيابان يا توي گورستان درس ميخوانديم. كتابهاي متفرقهاي را كه خوانده بوديم توي پلاستيك كفن كرديم و توي خاك كَت كرديم و با اين صندلي برگشتيم. روي دوش من تا اينجا رسيد او دست خالي برگشت. اول او ديده بودش توي توي زبالههاي صنعتي. انداختش روي شانههاي من. او جان نداشت ولی خوب ميديد. گفت: بلندش كن با هم استفاده كنيم. صندلي لقوپق بود. بردمش نجاري پدرم چارميخش را محكم كرد. من شنبه به نوروزي كه او توياش نمينشست اگر آن شنبه به نوروز خانهشان ميآمدم روياش مينشستم. يكبار به روياش آوردم. گفت: بعد از من به تو ميرسد. نامزدم گفت: با تو بودمها.
«چطور مگه؟»
«اگه ميدونستم، بله نميدادم.»
خندهخنده گفتم: بلهتو پس بگير، بله بلاست.
صندلي را خالي كردم سرجايش بنشيند. بسته، بسته به جانش توي دستش بود. خوب نگاهم كرد چشمانش مته داشت. گفت: مطمئن باشم؟
«نميدوني مطمئن باشي يا نه؟»
به نامزدم گفت: برو داخل، ننهم ميگه دوس دارم عروسمو ببينم.
گفتم: برو يه سلامي كن تف آقا خشك نشده من برگشتهم.
دستم را گرفت و توي چنگش فشرد. عقبعقب رفت و كمكم پشت كرد يك گامش پس ميرفت يك گامش پيش، گام سومش ميان پسوپيش تا توي تاريكي اتاق گم شد و صداي كِل آمد و بيتهايي كه زنها ميخواندند.
گفتم: من ميرم خونه زود برميگردم.
دستم را تا در خانه روي ديوار كاهگلي كشيدم. كاههاي گل شسته رفته از زير و پس دستم به زمين ميريخت. بعبع بُزم از توي خانه ميآمد. خواهرم حياط را آبپاشي ميكرد. بوي خاك از خواب زمين بلند ميشد. آرام طرفش رفتم دست توي موهايش بردم صورتش را برگرداندم توس چشمانش نگاه كردم پيشانياش را بوسيدم، «دخترهي شيطون زمينو از خاب بارون بيدار كردي.»
شيلنگ آب را توي صورتم گرفت، «من اگه بتونم تو رو بيدار كنم...»
نفهميدم كي چشم در چشمش كرده. مادر زير همين درخت پاي آسك نشسته بود و غمانه ميخواند. خاله گندم توي آسك ميريخت و مادر آسيا ميكرد. پدر توي حياط زير آفتاب خشت ميزد و به خشتي كه ميزد، زل ميزد.
خاله گفت: بابات عكس جوونياي مادرتو تماشا ميكنه.
زير كُنار هم سنوسالَم رفتم كُنار چيدم چند دانه و چند پر از برگهايش، توي جيب شلوارم ريختم، «من دارم ميرم، زودي برميگردم.»
مادرم پرزور آسك را چرخاند و گفت: رودم! حرف بشنو: نرو.
پدرم بين پنجههايش را نگاه ميكرد. گفت:توي كارش نه نيار، برو بابا به سلامت.
«رودم! بگو نه، نترس، شايد از دوست بموني، از يار نمیموني.»
«برميگرده خشتارو رو هم بذاره، يار كه توي سرا براش ياريار نميكنه.»
گفتم: باشه از فردا.
پدرم گفت: بيا اینجا زن، تا نشونت بدم.
درگاه خانه را بوسيدم، خاله دنبالم آمد. برگشتم به چهرهي مادر پشت دست گلي پدر نگاه كردم چيزي نميديدم مادر چه ميديد نميدانم. گفت: برو به سلامت، بيخطر!
ردي از نه درصدايش نبود. اين برايم تازگي داشت. همين تازگي مرا واداشت پس از آن فرمانبري، يك روز هم شده اين نهي مادري بر زبانم جاري شود؛ تا هنوز كه نشده. صداي مادر ميآمد كه قربان صدقهي كسي مثلاً بچهاي ميرفت. صداي پدرم ميآمد، «حالا اينجا را ببين.» نالهي مادر بلند ميشد انگار پاي روضه و تعزيه نشسته باشد شبهاي محرم.
رفيقم گفت: آمادهاي من تف كنم؟
گفتم: اول يه قلم و كاغذ برام بيار.
مادرش براي نامزدم بيت ميخواند:
دلم پي دلته جومه نارنجي كجا منزلته جومه نارنجي
گفت: نترس! مقتل كه نميفرستمت كه ميخواي وصيتنامه بنويسي.
دود از دماغ و دهانش بيرون ريخت.
«ميخوام شعر بنويسم.»
«ما معطل نونيم، آقا ميخواد شُل بنويسه.»
و گفت: «تو هنوز مشكل جاودانگي داري؟»
خاله نامزدم را صدا زد و او خواهان آمد. سراميك و فرش قرمز هم خاك راهش بودند. اين خاك آبزده كه هيچ. خاله دست ما دوتا را گرفت و به گوشهاي برد. پنجهي شهادتش را توي دهان نامزدم برد و روي لثه و مرواريدهايش كشيد و پنجه خيس و لعابياش را توي دهانم گذاشت كه بچشم. باز پنجهي ديگرش را توي دهان من چرخاند و توي دهانِ بازِ او فرو كرد.
«چكار ميكني خاله؟»
گفت: مهرتان به دل هم ميماند. خاله گفت و رفت. من و نامزدم ناخواسته تف كرديم. توي كُنج ملچملچ همديگر را بوسيديم.
صدا آمد، «يالا ديگه، من نميتونم آب دهنمو نگه دارم.»
نامزدم باز مرا بوسيد و گفت: برو بگير. ديگه اين طرفا پيدات نشه، جاي ما اينجا نيس.
بسته بسته نبود نه اينكه باز بود بسته نبود. گفتم: چي توش گذاشتي؟
گفت: يه بسته.
گفتم: ميدونم، توش چيه؟ ميپرسم توش چيه؟
گفت: يه بسته است، اصول دين ميپرسي؟
گفتم: نميترسي توي راه بازش كنم؟
گفت: گردن بگير، بازش كن.
از دستش گرفتم.از باد توي دست سبكتر بود و او اين اندازه سنگينش كرده بود از تف روي آب، سبكتر. تفش را روي خاك انداخت. من اينها را فراموش كرده بودم. حالا كه اينها را ميان انگشتان پدر ميبينم زودتر از ديدار دوباره به خاطرم ميآيد كه زنش گفت: زود برگردي، بايد بريم خريد. هرچه با چشم و ابرو اشاره كردم نامزدم برود خانه پيش پدر و مادرم، ميگفت: «چي داري ميگي؟»
رفيقم گفت: چاي نميخورم تا برگردي.
تف روي خاك نشست و پهن شد روي خط آفتاب و سايه. سروكلهي بزهايم پيدا شد. بال درآوردم از زمين كنده شدم و با سر دويدم، بي سر كه نميشد دويد. توي درگاهي بيلنگه پايم رفت توي راهآب. لجن روي زمين و هوا و ماكسي نامزدم نشست. بزها دنبالم ميدويدند به دو شاخهي پنجههاي پدرم نزديك و دور شدم. برگشتم نگاهي به آنها كردم، دستي برايشان تكان دادم ودوباره دويدم كه ديدم بزها دنبالم ميآيند. بزها را فقط ميان دو پنجهي پدرم حالا ميبينم، هرچه، با اولين تماشا از آن روزها بهخاطرم آمده، جز اين بزها. من يادم نميآيد بزي داشته باشم.
«پسر! زده به كلهت؟»
رفيقم بود پشت سرم ايستاده بود. نميدانم بين آن هفت، چيزي ديد يا نه؟ دست را در آغوشم پوشاندم.
«بيا بريم چيزي بخوري.»
«گرسنهم نيست، سيرم.»
«پس بيا بريم باغ رضوان اين دسو دفن كنيم.»
«باشه فردا شايد هم پس فردا.»
«حالا كه دساش كوتاهه، آزارش نده.»
«اين دس به من رسيده.»
«خب كه چي؟ حقشو ادا كن.»
«ارث و ميراث منه.»
«ميراثت اينه- خانه را نشان داد: - كه خاكش مارو خورده.»
«اينم هس.»
«پسر! عاقلي كن. اين دس فردا پس فردا كرم ميزنه.»
«به من دانايي ميده.»
خواست دست را از دستم بقاپد نتوانست، خنديد: دانايي. دا... نايي... هه... هه...
«يه چيزي ازت بپرسم؟»
«نيكي و پرسش؟»
چيزي نگفتم. گفت: «بنال ديگه!»
شك داشتم بپرسم: قديما يادته كه، من بز داشتم؟ پرسيدم، دست كم آزمايش ميشد. خنديد و از خنده خم و راست شد، «همين الان هم بز داري!»
«منظورت چيه؟»
«زده به كلهت.»
«هابله زده به كلهم كه نمي خوام خاكش كنم.»
«اما تو استحاله شدي حرمت پدر سرت نميشه.»
برگشت سمت خانه، زنگ را فشار داد و چيزي گفت و دوباره آمد روبروام ايستاد و دهان و گلويش را يكي كرد و تفش را روي زمين انداخت، «تا خشك شدن اين تف، وقت داري.»
«چي شد كه دس پدرم به اين روز افتاد؟»
«خواب ميديد حرفهاي مگو ميزد.»
«جرمش همين بود؟»
در خانه باز شد. آفتاب از آسمان دوزخ ميتابيد. دكمههاي بالايي پيراهنم را دوتا باز كردم. سه برادر تفنگ به دست آمدند پشت سر او ايستادند؛ از قديم گفتهاند برادري و برابري. دست را توي پيراهنم انداختم و دكمهاي را بستم. من هم دست تنها نبودم؛ تنهايي و رهايي. گفتم.: جرمش همين بود؟
«تف من داره خشك ميشه؟»
گفتم: آب روش بگير.
تفنگها سوي من نشانه آمدند. آفتاب ميسوزاند. كمرم ميسوخت. رو به رشته قاصدك توي هوا شناور يود، نزديكتر كه رسيد به رنگ آدامس بيرنگ جويدهاي شد. بلند شدم دستهايم را بالا بردم. بيشكل و سفيد بود؛ پنبهاي كه تازه از غوزه گرفته باشند بي دود و خون و چرك. بين دو انگشت آن را گرفتم.
«اين چيه؟»
«تفِ افتو.»
«يعني چه؟»
«يعني خودش؛ تف افتو. حالا بگير آبِ دهنِ آفتاب، يادت نيس.»
«دنبالش ميدويديم.»
«تو تنها ميدويدي منم تنها.»
«از خر شيطون بيا پايين.»
«ما سوار نيستيم.»
«بيا برو دنبال مادرت.»
گفتم: چشماش ميبينن؟
گفت: تف من خشك شد.
از جلوي تفنگدارانش كنار رفت. انگشتر را با فشار از انگشت بيرون كشيدم. دست را روي زمين انداختم. انگشتر را توي چشم خانهام گذاشتم و راه آمده را برگشتم.