داستانی از شراره خانمرادی
28 اسفند 03 | داستان | شراره خانمرادی داستانی از شراره خانمرادی
مثل همیشه، ساعت ۱۱ صبح، با شکمی که حالا کاملاً جلو آمده و دست و پایی ورم‌کرده از طبقه سوم وارد آسانسور می‌شوم تا به طبقۀ اول بروم ...

ادامه ...