داستانی از شراره خانمرادی

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : داستان
خانه طبقه اول
مثل همیشه، ساعت ۱۱ صبح، با شکمی که حالا کاملاً جلو آمده و دست و پایی ورمکرده از طبقه سوم وارد آسانسور میشوم تا به طبقۀ اول بروم. خشخش دمپاییهای طبی سایز مردانهام سکوت ساختمان را میخراشد. آسانسور باز میشود؛ جلوی در میایستم. با پشت انگشت وسط چند تقه به در میزنم و برمیگردم سمت پلههای کنار آسانسور. یک دستم را به نردهها میگیرم و دست دیگر زیر شکمم است. روی اولین پله، با نفسی که در سینهام تنگ شده، مینشینم. هشت ماهی است راس همین ساعت من و سیمین خانم، با سه دقیقه تاخیر، همدیگر را میبینیم. میداند که پشت در منتظرش خواهم ماند و من هم میدانم تا برسد در را باز کند سه دقیقه وقت میبرد و این زمان برای من هولناک است. اگر روزی این در برایم باز نشود نمیدانم به کدام در پناه ببرم.
در باز میشود. موهایش کوتاه و نارنجی شده است. به طرف آینۀ دورطلاییِ روی طاقچه میرود؛ شانۀ چوبی را، که در دستش مدام تکان میخورد، آرام روی موهای نارنجی و کمپشتش سر میدهد. مریم تازه برایش حنا گذاشته و رفته است. همیشه میرود؛ از پیش همه میرود، از پیش شوهرش هم رفته است و آمده پیش سیمین خانم_ تنها کسی که برایش باقی مانده_ مادرش میگوید هنوز موهایش خوب رنگ نگرفته و مریم باید میگذاشت حنا بیشتر روی موهایش بماند. زیر لب غرش را سر مریم میزند. با واکر سلانهسلانه به کاناپه میرسد و خودش را ول میکند روی آن. دراز میکشد. ظرف توتخشکها را روی شکمش، که باد کرده است، میگذارد و آنها را زیر چند دندان باقیماندهاش له میکند و آنقدر میگذارد توی دهان بمانند تا دیگر قورت دادنشان را حس نکند.
از من میخواهد رو به رویاش بنشینم و با لهجۀ دزفولیاش میگوید: «پسرم چطورَ مادر؟»
- خوبه مادر جون! همین روزا میآرم میذارمش توو دامنت که از بغل تو به دنیا سلام کنه.
- چه روزی وقت زایمانته مادر؟
- آخرای شهریور، همین ماه، چیزی نمونده دیگه.
زیرلب چیزی میگوید که نمیشنوم. میپرسم: «چی مادر؟ نشنیدم».
جواب نمیدهد. داروهایش را میگذارم روی میز کنار کاناپه و از دو پلۀ وسط پذیرایی بالا میروم تا روی مبل روبهروی کتابخانهاش بنشینم. به ۸ ماه گذشته فکر میکنم که چطور من به این گنج رسیدم. چطور کسی که در زندگیاش، جز کتاب درسی، هیچ کتابی را نشناخته بود حالا دنبال ساختن کتابخانهای بزرگ برای خانهاش است؛ که کتابهایش را توی قفسههایش بچیند.
خانۀ سیمین خانم من را متولد کرد؛ جاییکه هر روز برای من زندگی نو میشد. پاییز همیشه برایم یادآور خاطرههای دلهرهآوره زندگی بوده است؛ خاطرههایی که تمام خوشیهای فصلهای دیگر را در ذهنم به برگی زرد و خشکیده تبدیل میکند. حالا دو روز مانده به پاییز است و من در بیمارستان، بخش زایمان، صدای گریۀ بچهام را، که دکتر با کف دست محکم به کمرش میزند، نمیشنوم و هیچ خبری از سیمین خانم هم نیست و به من زنگ نزده است. پاییز اینبار هم قلبم را نشانه گرفته است و با زخمی تازه به استقبال روح خشکیدهام آمده. دو روز در بیمارستان برای من دو سال گذشت و حالا با آغوشی خالی جلوی در خانهام ایستادهام و به پارچۀ سیاهی نگاه میکنم که اهالی ساختمان روی دیوار نصب کردهاند. چیزی شبیه یک دارکوب قلبم را مدام نوک میزند تا این درد را تیز و تیزتر کند. پنجره بسته است و دارکوب روی چارچوب آهنی پنجره ایستاده و مدام به شیشه نوک میزند. با رخوتی که در جسم و روحم دارم از روی تخت بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. چینِ پرده را میگیرم و کامل کنار میزنم و پنجره را باز میکنم. نور کمجان پاییز گلهای قالی را بغل کرده است. دارکوب انگار میترسد، پر میکشد و میرود و روی کتابخانهای بیرون از اتاقم مینشیند. کتابخانهای بزرگ از آنهایی که سیمین خانم در خانهاش داشت. با همان رنگ عسلی و چوب روس. همان که من شیفتهاش بودم. کنار پنجره، خیره به کتابخانه، ایستادهام. دلم درد گرفته است و به خودم میپیچم. پیراهن گلدار و پشمیام را که سیمین خانم برای بارداریام هدیه داده بود بالا میزنم. شکمم باد کرده و جلو آمده. جوری که انگشتهای پایم را نمیتوانم ببینم. کف دستم را میکشم روی پوست شکمم. نوشتههایی برجسته کف دستم را قلقلک میدهد. دلدرد بیشتر و بیشتر میشود؛ چیزی شبیه درد ماهینگی. نوشتهها کمرنگتر میشود. کلمهها را نمیبینم. محو شدهاند. انگار دارند سر میخورند پایین. چیزی را در قُلزُم خون از لای پاهایم بیرون میکشم. پیچیده در همان کلمات برجسته که روی شکمم حس میکردم. بیرونش میکشم و آن را در قفسۀ سینهام فرو میکنم، احساس بیوزنی دارم. سبک شدهام. به تختم برمیگردم و دراز میکشم. پلکهایم سنگین میشوند و همدیگر را بغل میکنند.
با واکر سمت کریدور سالن پذیرایی میروم؛ میایستم جایی که طاقچه، آینه و شانهای هست. مریم برای موهای کوتاهم تازه حنا گذاشته. رو به آینه میایستم و شانۀ چوبی را روی موهای نارنجیام میکشم. به عقب برمیگردم، کسی با موهای نارنجی روی کاناپۀ رو به کتابخانه دراز کشیده و کتابی در دست، رو به صورتش، گرفته است و با صدای بلندی قصۀ «زنی که کتاب زایید» را میخواند.
لینک کوتاه : |
