داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
تاریخ ارسال : 3 خرداد 00
بخش : داستان
لیام و سرزمین آرزوخانه
نوشته ی سمیه کاظمی حسنوند
روزی روزگاری فرشته پیری بود به نام لیام. او پیر شده بود و یک عصا از چوب درخت گردو داشت و آن را لای پرهایش پنهان می کرد تا وقتی از آسمان بر زمین فرود می آید قوزک پایش آسیب نبیند. اما مشکلات لیام فقط همینها نبود. تازگیها فراموشی هم گرفته بود و همه چیز یادش می رفت! در طبقهای که او کار میکرد، فرشتهها دستهدسته از آسمان فرود می آمدند و روی درختها، ماشینها، نرده تراسها یا روی درخت ها مینشستند و به حرف آدمها گوش میدادند؛ تا بفهمند آرزویشان چیست! بعد به آسمان برمیگشتند تا آرزو را برای برآورده شدن بالا می¬بردند. اما لیام همه چیز یادش میرفت. گاهی آرزوها را روی تکه کاغذی مینوشت و به آسمان میبرد. اما گاهی کاغذ را هم گم میکرد و از بس جیبهایش را میگشت و زیر لب میگفت "کجا گمش کردم"، "کجا گمش کردم"، بقیه فرشتهها، دیگر لیام صدایش نمیکردند و اسمش را گذاشته بودند "کجا گمش کردم"!
روزی "کجا گمش کردم" در مزرعه آفتابگردانی فرود آمد. عصایش را بیرون آورد و توی مزرعه و لای گل های آفتابگردان، شروع به قدم زدن کرد. گلهای آفتابگردان زیر نور خورشید میدرخشیدند. "کجا گمش کردم" چند قدمی جلوتر رفت و درخت گلابی خیلی بزرگی را دید. چشمش افتاد به دختری که زیر درخت و روی تختهسنگی نشسته بود. یک دختر زیبا! خیلی خیلی زیبا. "کجا گمش کردم" کمی جلوتر رفت و کنار دختر نشست و زل زد به مزرعه آفتابگردان و منتظر ماند تا دختر آرزویش را بگوید. اما دخترک همانطور ساکت بود و چشمهایش را به یک نقطه در دوردست دوخته بود. مثل یک مجسمه!
"کجا گمش کردم" زنی را دید که داشت به طرف درخت میآمد. زن جلوتر و جلوتر آمد. صورتش از گرما سرخ شده بود. زن زیر سایه درخت نشست و به دخترک نگاهی انداخت و گفت: ای زبونبسته! هر روز میایی اینجا و منتظر میمونی تا پسر کدخدا از اینجا رد بشه و تو رو ببینه! هی هی هی! چه خیال خامی. آخه پسر کدخدا میاد و با یه دختر دهاتی کر و لال ازدواج میکنه؟
زن خودش را باد زد و دوباره گفت: نه جونم ازین خبرا نیست. تو هم برو خونه... برو خونه پیش مادر مریضت!
دختر همان طور زل زده بود به زن و با چشمهای آبی براقش نگاهش میکرد. زن به شاخ و برگ درخت گلابی نگاه کرد و گفت چه قدر این درخت، گلابی گرفته. حیف که هنوز نرسیدن! مثل سنگ سفت هستن.
"کجا گمش کردم" با عصایش به تنه درخت ضربه زد و گفت: آهای مورچه¬های درختی! بریزید روی سر و کول این زن وراج!
و بلافاصله مورچه ها از بالای درخت ریختند روی سر زن. زن وحشتزده از جایش بلند شد و گفت: لعنت بهتون مورچه های مزاحم! لعتنیا... لعنتیا.
زن درحالیکه داشت میرفت و مورچه ها را با دست از روی لباس و موهایش می تکاند، دوباره گفت: ای زبون بسته! تو که چیزی نمیشنوی. گلوم پاره شد از بس حرف زدم، اونقدر همون جا بمون تا زیر پات علف سبز بشه! مورچه های لعنتی... مورچه های لعنتی... مورچه های لعنتی.
زن رفت. "کجا گمش کردم" لبخندی زد و گفت: تا تو باشی دیگه فضولی نکنی! زن وراج.
دخترک همانطور زل زده بود به آفتابگردانها. "کجا گمش کردم" کاغذ و مدادش را بیرون آورد و آرزوی دختر کر و لال زیر درخت گلابی را نوشت. آرزوی دختر کر و لالی با چشمهای آبی براق که می خواهد با پسر کدخدا ازدواج کند. دختر چند بار به اطرافش نگاه کرد. "کجا گمش کردم" از روی تختهسنگ برخاست. عصای چوب گردو را زیر بالهایش پنهان کرد و پر زد و پر زد و پر زد و به آسمان رفت و از آن بالا به درخت گلابی نگاه کرد، به مزرعه آفتابگردانی که زیر نور خورشید داشت میدرخشید و به دختر کر و لالی که زیر درخت نشسته بود و آرزویی در دل داشت!
"کجا گمش کردم" بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت، تا به آرزو خانه رسید. آرزو خانه جایی در آسمان ششم بود که فرشته ها آرزوی آدمها را به آنجا می رساندند، تا شاید برآورده شود. توی صف میایستادند و بعد به زیر درخت شاتوت سفیدی میرفتند و آرزو را با صدای بلند میخواندند. کمی صبر میکردند، اگر در آسمان رنگینکمان ظاهر میشد یعنی این آرزو برآورده میشود. اگر صدای رعد وبرق میآمد یعنی هیچوقت آرزو برآورده نمیشود. اما اگر ستاره دنبالهداری رد میشد یعنی آرزو برآورده می شود اما نه به این زودیها!
اول فرشتهای به نام "قلب شکسته" به زیر درخت شاتوت رفت و با صدای بلند گفت: آرزوی زنی به نام مادر این است که فرزندش به سلامت از جنگ برگردد! مدتهاست که فرزندش به جنگ رفته و او چشم براه است.
"قلب شکسته" به آسمان هفتم نگاه کرد، نگاه کرد، نگاه کرد! توی گردن قلب شکسته یک گردنبند بود که از چوب درخت سرو کوهی، تراشیده شده بود با تصویر قلبی دو تکه شده!
در آسمان رنگینکمانی ظاهر شد و "قلب شکسته" خوشحال شد و نام زنی به نام مادر را از لیست آرزوهایش حذف کرد. حالا نوبت "کجا گمش کردم بود" که برود زیر درخت شاتوت بزرگ و آرزو را با صدای بلند بخواند. "کجا گمش کردم" رفت و سر جای همیشگی ایستاد. اما هرچه کرد نتوانست آرزو را به یاد بیاورد. و دوباره شروع کرد به گشتن جیبهایش، تا شاید تکه کاغذی را که روی آن آرزو را نوشته بود، پیدا کند. پس در حالی که جیبهایش را میگشت و دایم زیر لب میگفت "کجا گمش کردم"، "کجا گمش کردم"!
همه فرشته هایی که آنجا بودند، زدند زیر خنده. فرشتهای پشت سر "کجا گمش کردم" بود. اسمش "پیدا" بود. جلو آمد و گفت: "کجا گمش کردم" برو دیگه! نوبت منه!
این را گفت و "کجا گمش کردم" را به کناری راند و خودش به زیر درخت شاتوت رفت. "پیدا" از یک شاخه پر از شکوفه گیلاس برای خودش، یک تاج درست کرده بود، که هنوز چند زنبور عسل لای شکوفههای میلولیدند. "پیدا" گفت: من امروز در شهری بزرگ و در یک آپارتمان، صدای زنی را شنیدم که داشت دعا میکرد هرچه زودتر حلقه ازدواجش را پیدا کند. حلقه ازدواجش زیر کمد افتاده و او نمیداند. اما میتوانم به گربهاش بگویم که آن را از زیر کمد بیرون بیاورد.
"پیدا" به آسمان خیره شد. رنگینکمانی در آسمان پدیدار شد. "پیدا" با خوشحالی گفت: برم و به گربه اون زن بگم که حلقه کجاست!
بعد رو کرد به "کجا گمش کردم" و گفت: "کجا گمش کردم" هنوز یادت نیومده که آرزو چی بود؟
این را گفت و خندید و بالهای بزرگش را باز کرد و پر زد و رفت و دوباره با صدای بلندی گفت: ای فرشتگان آسمانی! من "پیدا"، فرشته نامها و نشانها و گمشدهها هستم! ماموریت من پیدا کردن گمشده هاست. پیش بسوی ماموریتم.
"پیدا" پر زد و رفت. "کجا گمش کردم" هاج و واج ایستاده بود. و نمیدانست باید چه کند. تصمیم گرفت دوباره به زمین برگردد و چرخی بزند، شاید یادش بیاید که حامل چه آرزویی بوده است. در راه برگشت به زمین به این فکر کرد که پیر شده و بالهایش دیگر، آن قدرت سابق را ندارند! پرهایش کم شده بود. دست-هایش می¬لرزیدند و از همه بدتر، خیلی چیزها یادش می¬رفت. بعد فکر کرد زیر کدام درخت بود؟ چه درختی؟ سنجد؟ انار؟ شاید هم گلابی! چیزی یادش نمیآمد. فقط یک درخت یادش مانده بود اما اینکه کجا بود یا چه درختی بود اصلاً به خاطرش نمیآمد. در آسمان اول، روی یک تکه ابر نشست. غروب بود و خورشید با رنگ نارنجی درخشانش، آسمان مغرب را گداخته بود. همه چیز نارنجی شده بود. همه چیز! ابرها، آسمان، زمین. همه جا! همه جا! "کجا گمش کردم" روی تکه ابر نشسته بود و غصه میخورد. توی فکر بود که ناگهان صدایی او را از جا پراند. "کجا گمش کردم" سرش را بلند کرد و "پنهان" را دید. "پنهان" هم یکی از فرشته هایی بود که آرزوی آدمها را به آسمان میبرد. آرزوی آدمهایی که چیزی را پنهان میکردند و نمیخواستند کسی آن را پیدا کند!
"کجا گمش کردم" گفت: تویی پنهان!
"پنهان" روی صورتش یک نقاب طلایی داشت با بالهای سیاه بزرگ.
"پنهان" گفت: چرا اینجا نشستی "کجا گمش کردم"؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
"پنهان" این را گفت و بعد کنار "کجا گمش کردم" روی تکه ابر نشست.
"کجا گمش کردم" گفت: خیلی دلگیرم! خیییییلی... آره... آره! خیلی دلگیرم!
"پنهان" گفت: از چی؟
"کجا گمش کردم" درحالیکه داشت سوت میزد و پاهایش را توی هوا تاب میداد، گفت: چی؟ از چی؟ "پنهان" با تعجب به "کجا گمش کردم" نگاه کرد و گفت: الان گفتی خیلی دلگیری! بعد منم از تو پرسیدم از چی دلگیری؟
"کجا گمش کردم" ماتش برد و چین و چروک های پیشانیش بیشتر شد و گفت: از همین! از همین که همه چیز یادم میره! من دیگه پیر شدم و حافظه¬ام رو از دست دادم. ببین... ببین دستام رعشه گرفتن!
این را گفت و دستهای پیر و چروکیده اش را به "پنهان" نشان داد.
"پنهان" گفت: آره... آره تو پیر شدی! میدونی من یه رازی رو از یک کتاب قدیمی فهمیدم!
"کجا گمش کردم" با تعجب گفت: چه رازی؟
"پنهان" گفت: اینکه چطور خودتو از این شرایط نجات بدی!
"کجا گمش کردم" پرسید: از کدوم شرایط؟ از چی حرف میزنی؟
"پنهان" دستی به موهای طلایی اش کشید و گفت: از این فراموشی، از رعشه دست هات... میخوای یه رازی رو بهت بگم؟
"کجا گمش کردم" سرش را تکان داد. سفیدی چشمهایش به سرخی میزد. موهای بلند و سفیدش در نسیم تکان میخوردند.
"پنهان" گفت: می دونی چرا فقط فرشتههای رسته ما پیر میشن؟ چون با آه آدمها سروکار دارن! با آرزوهاشون! این آه آدمها، ما رو هم پیر می کنه وگرنه برای همه فرشتهها پیری و گذر زمان معنی نداره. همه اینها توی اون کتاب قدیمی نوشته شده بود اینم نوشته بود که برای فرشتههایی که پیر میشن فقط یه راه چاره است!
"کجا گمش کردم" با تعجب پرسید: چه راهی؟
پنهان جواب داد: اینکه تبدیل به یه چیز دیگه بشن! مثلاً آدمیزاد بشن یا یه حیوون یا یه گیاه... یا تبدیل به یه شی بشن!
"کجا گمش کردم" که حالا دیگر از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت: تبدیل به آدمیزاد یا حیوون؟ مگه میشه؟ چطوری؟
"پنهان" گفت: توی اون کتاب قدیمی نوشته شده بود! باید برم و بقیه کتاب رو بخونم. توی یه صندوق قدیمیه! فردا یکی از پرهاتو آتیش بزن! هرجا که باشی پیدات میکنم و بهت میگم! حالا باید برم و آرزوی باغبون خونه اربابی رو برسونم! همه پولهاشو توی یه صندوق کوچیک گذاشته و اونو پای بوتههای گل سرخ پنهان کرده و آرزوش هم اینه که هیچکس پیداشون نکنه! تا زمان عروسی دخترش. "پنهان" این را گفت: پر زد و به آسمان پرید و رفت. حالا دیگر خورشید رفته بود و آسمان به تاریکی میزد و اولین ستاره در پهنه آسمان نمایان شد. "کجا گمش کردم" هنوز روی تکه ابر نشسته بود و ابر آرام آرام در آسمان تاریک، حرکت می کرد. ابر از روی دهکدههایی رد شد که از پنجره خانههایشان، روشنایی به بیرون میتابید. از روی رودخانههایی رد شد که فقط صدای شرشر آبش به گوش میرسید. از روی تپه هایی که کرم شب تاب ها توی تاریکی آن می درخشیدند. فرشته، روباههایی را دید که در تاریکی جنگل می لغزیدند و با چشمهای درخشانشان این طرف و آن طرف را دید میزدند.
"کجا گمش کردم" از روی تکه ابر بلند شد. توی آسمان چرخی زد. نمیدانست به کدام طرف برود. بیهدف رفت و رفت و رفت تا به روستایی رسید. روی سقف شیروانی یکی از خانهها نشست و شروع به سوت زدن کرد. همه جا تاریک بود و صدای جیرجیرکها بلند بلند به گوش میرسید. میان سروصدای جیرجیرک ها، صدای زمزمهای شنید. زنی زیر لب داشت چیزی نجوا می کرد. خوب گوش کرد. صدا از درون خانهای بود که او روی سقفش نشسته بود و حالا صدا کمی واضحتر شده بود و "کجا گمش کردم" شنید که زنی داشت میگفت: سقف خونه خرابه! سفالها هم شکستن. پاییز داره میاد و هیچ پولی هم ندارم تا سفال بخرم و باهاش سقف خونمو تعمیر کنم. پاییز و زمستون توی راهه! با برف و بارون چی کار کنم! اونم با دو تا بچه کوچیک و سقفی که هر لحظه ممکن پایین بیاد!
"کجا گمش کردم" پر زد و از پنجره به داخل خانه رفت. در خانه یک شمع روشن بود. زن جوانی نشسته بود و داشت چیزی را کوک می زد. در گوشهای از اتاق هم دختر و پسر خردسالی خوابیده بودند. یک شب-پره به دور شعله شمع میچرخید. زن زیبا بود و نور شمع صورتش را زیباتر کرده بود.
زن دوباره با خودش گفت: خدای من! خودت دعای منو بشنو!
بعد از مدتی کوک زدن را تمام کرد و بلند شد و به نور شمع فوت کرد و همه جا خاموش شد.
"کجا گمش کردم" از پنجره بیرون رفت و دوباره روی سقف خانه نشست و تا صبح آرزوی زن را تکرار کرد! سقف خانه، سقف خانه، سقف خانه!
روز بعد "کجا گمش کردم" رفت و توی درختهای اطراف خانه ایستاد. یکی از پرهایش را کند و آتش زد و منتظر ماند تا "پنهان" بیاید. کمی در میان درختها قدم زد. بعد از مدتی "پنهان" فرود آمد و گفت: سلام! اینجا چی کار میکنی؟
"کجا گمش کردم" گفت: اومدم توی درختها کمی قدم بزنم! منتظرت بودم "پنهان"! اون بالا چه خبره ؟
"پنهان" گفت: مثل همیشه پر از آه و آرزو و درد! این پایین چه خبره؟
"کجا گمش کردم" جواب داد: این پایین هم همون خبرها است! اینجا معدن همون آرزوهاییه که با بالا میره! اینجا اوضاع خرابتره رفیق!
بعد مکثی کرد و دوباره گفت: دیروز میخواستی... میخواستی...
"کجا گمش کردم" هر کاری میکرد به یادش نمیآمد که میخواده چه بگوید؟
"پنهان" گفت: آره... آره! یادمه. میخواستم برم و اون کتاب کهنه رو بخونم، که سرنوشت فرشته¬های پیر چی میشه!
"کجا گمش کردم" گفت: خوندی؟ حالا باید چی کار کنم؟
"پنهان" گفت: تو باید تبدیل به یه چیز دیگه بشی! دلت میخواد انسان بشی؟
"کجا گمش کردم" وحشتزده گفت: نه، نه، نه! انسان بودن خیلی سخته! فقط باید رنج بکشی، آه بکشی و آرزو کنی و گریه کنی! نمیخوام... نمیخوام.
"پنهان" گفت: باید حیوون بشی! دلت میخواد که حیوون بشی، مثلاً یه ماهی یا یه اسب یا روباه؟
"کجا گمش کردم" گفت: نه... نه! من دلم نمیخواد حیوونم بشم! حیوون بودنم سخته. همش باید دنبال غذا بگردی. تازه اگه شانس بیاری و به تور آدمهای تفنگ به دست نخوری.
"پنهان" دوباره گفت: دلت میخواد شی باشی؟ مثلاً یه تیکه سنگ یا یه چکشی یا زنگوله؟
"کجا گمش کردم" کمی فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد و بعد گفت: یادم اومد... یادم اومد... دلم میخواد یه بار سفال بشم تا اون زن سقف خونشونو تعمیر کنه!
"پنهان" گفت: کدوم زن؟
"کجا گمش کردم" به آن طرف درختها اشاره کرد و گفت: خونش پشت همین درخت¬هاست! شوهرش مرده و پولی هم نداره تا سفال بخره و باهاش سقف رو تعمیر کنه!
"پنهان" گفت: مطمئنی نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ نمیخوای یه درخت سیب یا آلو بشی و بهار که شاخه هات پر از شکوفههای سفید بشه و تابستون پر از سیب های درشت و آبدار یا آلوهای ملس خوشمزه؟
"کجا گمش کردم" گفت: نه... نه نمیخوام! میخوام یه بار سفال بشم. بریم... بریم تا خونه اون زن رو نشونت بدم.
بعد کمی ایستاد. هاجوواج بود. به اطرافش نگاه کرد و گفت: نمیدونم از این طرفی بود یا از اون طرفی! شاید این طرف... شاید هم اون طرف! کمی جلوتر رفت و از پشت درختها، خانه بیرون افتاد.
"کجا گمش کردم" با ذوق گفت: اینجاست... اینجاست! بیا "پنهان" پیداش کردم.
"پنهان" تا چشمش به خانه افتاد، گفت: چه سقف داغونی! حتماً امسال بعد از برف و بارون های پاییزی خراب میشه.
"کجا گمش کردم"، گفت: آره... آره! من تصمیم خودمو گرفتم. میخوام یه بار سفال بشم.
"پنهان" گفت: آمادهای؟ حتماً میدونی دیگه نمیتونی فرشته بشی یا به چیز دیگهای تبدیل بشی!
"کجا گمش کردم" گفت: آمادهام... آره میدونم.
"پنهان" دوباره گفت: چشماتو ببند! تا من ورد رو بخونم. ورد رو که بخونم و توی صورتت فوت کنم تو تبدیل به سفال میشی.
"کجا گمش کردم" چشمهایش را بست. "پنهان" زیر لب ورد را خواند و توی صورت "کجا گمش کردم"، فوت کرد و گفت: حالا چشماتو باز کن!
"کجا گمش کردم" وقتی چشمهایش را باز کرد، پنهان را دید که بالای سرش ایستاده بود.
"پنهان" دوباره گفت: حالا تو تبدیل شدی به صدها سفال برای سقف خراب این خونه!
"پنهان" این را گفت و پر زد و به آسمان رفت و از آن بالا دوباره گفت: گاهی میام و بهت سر میزنم "کجا گمش کردم". الان باید برم. عجله دارم. آرزوی کسی رو باید به اون بالا برسونم.
بعد از مدتی زن و بچهها به خانه برگشتند. زن با تعجب به سفالها نگاه کرد و گفت: خدای من! اینهمه سفال اینجا چی کار میکنه؟ یعنی کی اونارو آورده؟ بعد با خوشحالی دوبار گفت: می توانیم سقف رو تعمیر کنیم... می توانیم سقف رو تعمیر کنیم!
بچهها با شنیدن این حرف شروع کردند به جستوخیز و شادی کنان می خندیدند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه