داستانی از خاطره حجازی
30 مرداد 00 | داستان | خاطره حجازی داستانی از خاطره حجازی
سواری از دور می آید. جلوی پایم می ایستد. تیغ آفتاب نمی گذارد صورتش را ببینم. کیسه ای کوچک دستم می دهد و چهارپایش مثل باد می رود. سرِکیسه را شل می کنم. سکه ای از آن بیرون می آورم. نقش هرکول با یک دسته ‌گل آلاله به دور سر، روی سکه حک‌شده است ...

ادامه ...
شعری از خاطره حجازی
11 آذر 96 | شعر امروز ایران | خاطره حجازی شعری از خاطره حجازی
در بیرون غار همچنان سرازیر است باران‌های اسیدی
زمان سراسیمه
چاله‌های آب را مضطرب می‌کند
کفشی دم تاریکی به جا می‌ماند
و من که در یک سمندر زیبا حلول کرده‌ام ...

ادامه ...