یادنوشتی برای علیشاه مولوی


یادنوشتی برای علیشاه مولوی نویسنده : دکتر نسرین رنجبر ایرانی
تاریخ ارسال :‌ 24 اسفند 92
بخش : بازتاب

...

مرگ درخواهد رسید

سبدی در دست

و ما را چون خوشه هائی رسیده

خواهد چید

از شاخسار روزی یا شبی

پیشترک تو

یا پیشتر من!

از مجموعه «نرگسی در شنزاری»

 

 

مرگ کوچکدل گژرفتار باز هم شاعری را از  ما گرفت. در حالیکه هنوز خاک آن یکی تازه است، خاک منصور کوشان را می گویم که  می دانستیم باد بزودی او را خواهدد برد و علیشاه مولوی را می گویم که قرار نبود به این زودی برود.

منصور کوشان را من از نزدیک نمی شناختم، علیشاه مولوی را،اما  دو سه باری دیده بودم. هر دو سه بار راهم در سال ۲۰۰۶که  به ایران رفته بودم. بار اول انگار در شعرخوانی بزرگی بود که خانه سینما برگزار کرده بود. من  همراه با دوست  دیرینم گوهر خیراندیش در شمار شنوندگان پر شمار این شعرخوانی در  برنامه شرکت کرده بودم اما وقتی آقای شمس لنگرودی، حضور مرا در جمع  اعلام کرد و خواست که شعری بخوانم، البته که باید  پشت میکروفن می رفتم و به احترام ایشان و دیگر شاعرانی که حضور داشتند، از جمله آقایان محمد حقوقی، علی باباچاهی، سیدعلی  صالحی، عمران صلاحی و بسیاری دیگر که اکنون به یاد نمی آورم، شعری می خواندم.  و پس از آن بود که در فاصله شعر خوانی ها و در جمع دوستان شاعر، با علیشاه مولوی هم از نزدیک آشناشدم تا چند روزی بعد باز با آقای شمس لنگرودی، علیشاه مولوی، شادروان عمران صالحی و چند دوست تازه آشنای دیگر، تا دیرگاه شب شعر بخوانیم و حکایت بگوئیم و شعر بشنویم و حکایت بشنویم  و دامنه آشنائی دیرین با شعر و نثر یکدیگر را با  نشستن کنار هم و کشف  رویه های تازه ای از خود هم، تا دورها بگسترانیم.

سپس اما، دوری بود و گاه گاه پیامی و سلامی شفاهی یا اینترنتی با برخی از این دوستان و بیشتر هم از آنسو. و سپس تر  خبرهای بد آمد: بیماری ها،  گسستگی های رشته الفت بین دوستان و … مرگ.

و من چقدر شرمنده ام از این نوشتن های پس از مرگ. چقدر بیزارم از این  سنت که می گذاریم وقتی یکی مرد، قلم برداریم تا در مرگش سوگسرودی بسرائیم یا سوگناسرودی. و بگوئیم که من هم او را می شناختم و با او دوست بودم! و چه دشوار است انجام این کار، چرا که در کنار این شرمندگی و بیزاری، همیشه نوعی ناچاری هم حضور دارد که دست و قلم تو را به کار می اندازد. آخر مگر می شود در مرگ دوستی،  نه، در مرگ یکی از همخانواده های خود، از خانواده واژه و قلم، سکوت کرد و هیچ نگفت، مگر می شود؟!

خبر مرگ دکتر کاوه عاصمی که منتشر شد، شرمندگی از اینکه تا زنده بود، جقدر دیر به دیر سراغش  را گرفته بودم، و بیزاری از اینکه پس از مرگ، از دوستی ها  حکایت کنیم، نگذاشتند که با دیگران همدردی کنم ، اما این   سکوت بغضی شد و در گلو ماند تا

چند روز پیش که یکی ا ز نامه هایش را با خط زیبا و شیوه  اریب نوشتنش  روی کاغذ ـ که به شیوه  نوشتن دوست گرامی همه اهل قلم، مجید روشنگر که زندگانیش دراز باد، می ماند ـ میان کاغذهایم، خودش را به چشمم کشید که از شکستگی پا و بستری  شدنش نوشته بود و اینکه ، اما او را غمی نیست چرا که عمری با پای شکسته و دل شکسته بسته  راهش را ادامه داده است و به این شکستگی ها عادت دارد.   و آنوقت بود که  این سکوت اشک شد و فرو ریخت، اما برای تسلیت نویسی دیر شده بود. و من دریافتم که از ادامه این سنت نادرست، گزیری نیست.

 و حالا دیگر نمی دانم چه باید کرد؟! نسل ما ، خانواده در حال انقراض ما، روی  خطی سنی قرار گرفته است که هر روز در مورد یکی از ما، «ناگهان بانگ برآید که خواجه رفت.». پس آیا بهتر نیست که تا زنده ایم، حال یکدیگر را  بپرسیم؟ تا زنده ایم، گاه گاه دستمالی برداریم از کلام یا از دیدار  یا نمی دانم از هدیه یا … و دوستی هامان را برق بیندازیم؟  که تاریخ بزرگداشت ها، نقد و بررسی آثار، انتشار ویژه نامه ها و … را جلو بیندازیم پیش از آنکه دهان مرگ بلیعیده باشدمان؟! باری به یاد داشته باشیم که:

مرگ درخواهد رسید

سبدی در دست

و ما را

چون خوشه هائی رسیده

خواهد چید

از شاخسار روزی

یا شبی

پیشترک تو

یا

پیشتر من!

*‫**

باز آمدنی نیست

فردائی نیست

و این مجال اندک

غرور را بر نمی تابد

انتظار  را بر نمی تابد

و پشیمانی را

بر نمی تابد.

بگذار قلبت را ببینم!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : محمدهاشم توکلی - آدرس اینترنتی : http://

چند لحظه قبل تقدیم شد.