کاتارینا فروستنسون ؛ برگردان : سهراب رحیمی


کاتارینا فروستنسون ؛ برگردان :  سهراب رحیمی نویسنده : سهراب رحیمی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : ادبیات جهان

شعر معاصر سوئد

 

کاتارینا فروستنسون


در باره ی کاتارینا فروستنسون


متفاوتی بشوم.» فروستنسون از سال 1992 به عضویت مادام العمر آکادمی ی سوئد درآمد و چهارمین زنی ست که برای چنین پستی انتخاب شده است. او همچنین جوانترین عضو تاریخ چند صد ساله ی آکادمی است – هنگام انتخاب در آکادمی نوبل تنها 38 سال داشت.
بسیاری از منتقدین ( از جمله استافان بری استن ) او را بهترین شاعر معاصر زن و یکی از بهترین شاعران قرن بیستم سوئد می شناسند. اشعار او را باید با تعمق و سکوت خواند. از فروستنسون تاکنون 16 کتاب منتشر شده است.



تصویر

چه منطقه ی بهشتی عجیبی ست
یا برعکس بال زدن پروانه بهشت آسا
زردها سنگ شده اند بالای مرغزار
دراز کشیده اند سنگین و رهاشده
از نرمه ی خاک زمین، چرم کفش
یک انگشت پا
از سیاهی کاغذ جلو جهیده
یک کفش رقص، یک انگشت
از درون زمین
و برق دایره ها در شیار
از پالتوهای تیره، خیسی پشم
کفن
با دهانها به هم پیچیده به سوی خاک نرمه ها و یکدیگر
پر از زمین و آن قرمز
دشت و اعلان خطر بزرگ پرنده
در راه خانه میان بیشه ها
در بیشه زارها بیرون آدم دراز می کشد
در جست و جوی کشتزارهای جهانی


حلقه ی گل

چه دارم در دست
گچ و ذغال
و مغز مداد، هنر کشتن

تسبیحی از دندانها
آن طناب
که حلقه اش را رها می کند
و فقط می خواهد
قاطعیت را بشنود
باخ در مسیرها می دود
تجمع در مفصل های شکستن، بالا و پایین
بر پله
با دستها، برقص
و بعد برو بسوی گلو
قلب و دهان
چیزها و زندگی
زبان و ریشه

و کلمه را بیرون بینداز
گل کوهی کنار آب مغز

چرا من نمی شناسمش، دست به دور زبان
زبان و ریشه

- زردی شنا می کند در آبگیر سیاه -
شاید من کشتمش، با انگشتانم
کشتمش
از عشق به او و خودش
چیزی بسان همان
گام، مقیاس
پا، مقیاس پا
بالای نردبانها تا گره خوردن
منتشر در هوا بدون پایان




بیا و به ایست

با نگاهی که سرد است نگاه می کنم
من فاصله را احساس می کنم
چرا می گویم من. به عقب نگاه می کنم

اما آنجا جهانی هست نرم و پذیرنده
یک رگ، نرم، با انگشت رویش بکش،
فشار دادن، لمس کردن
احساس کن رعد را زیر، و بیاااا

آبی، زیر پوشش ات غرش می کنی . آنجا بمان
چرا باید در بدنم می گذاشتم،
همه چیزهایی را که فشار می آورند.
می خواهم سخت پوشیده شوم، می روم
و می گذارم سمت هایم احساس کنند.
چون وقتی که یک خواهش به سویت فشرده می شود
ز
و تو را در درونت وادار می کند.
سادگی ی فرار کردن به بیرون،
سبکی ی در یک حرکت وانهادن.
به جلو حملش می کنم.
می گذارم بماند، می گذارم برود کنار. اگر.
اما دوست داشته نمی شود.


این یک آینه است

در سمت خلاف جاده ایستاده ای. در سمت خلاف
نمی شنوی
رشته های علف چون همیشه باریکند
و تقریبا سفید. یک تکه پالتو پوست که دوخته شده به شن

هیچ چیز. باقی مانده ای. با کفش های زرد
گویی میخ شده ای در زمین
نومیدانه، یک فریاد. اما دلپذیر
که بشنوی موجی در هوا
بسویت فریاد می کشم که بشنوی مرا وقتی که
فریاد می کشم به سویت
ناشنوا، فکر می کنم
و حالا بلند می کنی دستت را
و دسته را برعکس می چرخانی.


********

آخرش را اینگونه فکر می کنم. بی صدایی ست. در سکوت نفهمیدنی دراز کشیده ام. نفهمیدنی، برای اینکه واقعا هیچ شنیده نمی شود. رنجشی ست که بیرون است. سرزمین شاهنشاهی برای آن چیز که امتداد می یابد، که صدا می دهد، هرچیزی از درون جهان. که می شوید روی سوراخ گوش، یا می افتد، با وزن یک سیب. صدای آهسته ی کاسه ی سر
حرکت نهر، صدای وزش از درون زمین.
گوزن نر بالای جلگه های تراشیده



کام

رفتار عاشقانه را تصورکن ، یا بازی کن این نقش خشن را
هر طور که هست

کورکورانه نفوذ کردن، یا مغروق، در آستانه درنگ کردن:
می خواهم پهنه ی درون تو را ببینم، در شهر منجمد بر صفحه
می خواهم چنان که دست بر اشیا می کشم با نگاهم لمست کنم

جهان اینگونه در برابرم دراز کشیده بود
وسیع و سرشار، سرزمین دورنی ی درخشان
تا خیره با او یکی شوی، خود را میانش جا دهی

یا چون خط کشتزار، یک رد تنها
حقیر و رسوا خمیده و بی دفاع
آبیاری با اشک، تا نزدیک بینانه خم شوی به رویش

از شلوغی شهر بیرون آمد، شبی شکسته از ضربه های زرد ژانویه
از سنگ های خیابان و مردان آبی پوش، مثل سگ ها
و شعله ها نفس زنان. رویای امواجی از زمانهای دور

تصویر آوایی که هرگز نشنیده ای
موجی از تن زیرین- اندام برهنه ای که بر سنگ کشیده شد:
چه فکری در نماها و سنگ هاست تا بشنوی؟

در شهر جایی که مقیاس طنین ها به نظرتکه تکه می آید
غرق شده در اعماق، ادامه ای از تخته کلیدهای سفید و سیاه
یک پیانوی بی صدا به سمت سطوح، ناشیانه می جوید و می نوازد

و تمام حرفهای غریب ریش ریش می شود در اطراف شنوایی من
شال گردنی از وحشت بپیچی بدور خود، جهانی که خالی اش کنی
تو گویی گوش تشنه است که بیگانه را بنوشد

ببلعی و غرق شوی، درهم آمیختن
رانده شدن به جلو در سرزمینی از فکرهای ناشناس
تو گویی راه می خواهد یک بار برای همیشه باز شود

آن آوا چگونه بود، یکه و تنها، فراری
صدایش بریده، پرتاب شده
از میانِ وجودش، از بدنش به بیرون

از میان تکه های کاشی، از سالن های ترانزیت
جایی که چشمان سیاه چون گودی ی فنجان درنگ می کند
می توانم همراه شوم: از میان یک لکه بر آسفالت

یک شیار در کاشی، از میانِ سکوی خالی
آن صدا، خدایش را می جوید، نیاکان خود را
یا سوزنبان خود ، می دانست کدام

صدایی برخاست: خودش را باز کرد
با بیست حرف در کپسولش، نه بیشتر
مثل زوزه، صدای نفسی از میانِ تن

زبان، لب، صدای ریشه و ضربانِ قلب
لرزید، سنگفرش ها به هم پیوستند
آسمان سرد شد. شهر پوشیده و غرق در لباس

تصویرها از میان آوا، به جلو بر صفحه ی بزرگ چرخیدند
آن صفحه ی عظیم خاکستری برفکی
با تشعشع ترک خورده اش، کورسوی سنگریزه ها

یک نوار تصویری بر فراز نمای بزرگ
درازای حافظه، گمشدگان به جلو می لغزند،
غمگین و ناخواسته، چون پایی به روی مرده ای، سراسرِ او می لرزد


حجیم و ناشناس، سفید در دیدگانش
آن گونه ی سیاه، در لباس های مندرس، پوشیده تا زمین
در برابر دیدگان کلمات کجا باید بایستم:

پرده و تابلو: اولی خیره و لغزنده
روی پرده با فرم عینک های بزرگ و روشن
موی کنده ، آویزان میان زلف ها

زنی فرسوده میان برگهای پاییز
تو نامش را می دانستی و نمایی از صورتش را
نام او ، خش خش یک برگ، صدای مقوا

که مصرف می شد و مچاله
چهره ای با رد انگشتها
با زمین در گوشه ی چشمش
سفیدی ی چشم ها گشوده

باقی از او لایه ای چرخیده سوی بیرون
به سوی آرامش درکناره های زمین،
تا یکی شود با دیگران
خط دراز اندام ها در چمن

سرزمینی با زخم خراش و الوار رو به پیش می لغزد
خاک با اشیایی در تنش اعماق
بوی زمین، توشه ها و تراشه ها

از ناگفتنی ها عکس خود را بیرون کشید از تن
جایی که دست، کاری می کند که تو نمی توانی:
خون از میان رگها بیرون می زند
جریان دیگری غیر از نفس

دستی میان فکر، بالای تپه ها می رود
موی انسانها سیاه
در گذر مسیری از بخار سیاه شیب های نارنجی را سیراب می کند
در برابر عکسی که بر می خیزد خشک می شود و نمی داند کجا بایستد

انسان به جهان لباس می پوشاند، همه جا خانه ی اوست
تن او بوی لباس ها
بوی زمینی که تار و مار می شود

سیاه، از میان جنگل های زنجیره ای، ضجه ای برمی خیزد
هنوز در سکوت، زبان، قلب، ریشه و دهان قفلند
آنجا بایست، آن جلو

در برابر چشم های نقشه کش، نگاهی به جانور آزمایشگاهی
داغی ی سیاه انگشتان پا، در برابر یک ناخن سفید گچی
ایستاده ساکن و لرزان

چشم من می خواهد در برابر سایه ها، خود را یک لحظه بر زمین ببیند،
بی حس، آنجا که می چرخی، جنون می آید و آرام دراز می کشد
در کنار، در حاشیه

اما تصویر خودش را به درون تنم رسوخ می دهد، راهش را پیدا می کند
خودش را تاب می دهد درون حفره ام، سخن گفتن، خشونت زبان
پاک می کند و مسیرها باز است

یک صورت در باران میخ
نزدیک و فرورفته، در شعاع چراغ، آن رشته ی سیاه
آن صورت زعفرانی رنگ در زمستان کریستالی ی بیرون

فکر کن، اینجا مثل یک بیگانه می روم
از کناره هایم برق می زند، از میان زخم
از تنهایی، از زبان پروانه که بلعیدش

تا به کجا اجازه دارم با تو بیایم ای غریبه
تویی که تعقیبت می کنم. خودم را پایین می برم در کفش های تو
صدای شرمگینت را تقلید می کنم، عمق فنجانی ی چشمهایت را

کناره ی ساحل لیز می خورد به سمت مرکز، رودخانه ی مرزی قرمز است
موهای آشفته ی سیاه زن از نا امیدی پریشان و چرخان
فریادی در هوا

می آید و شنوایی جهان را تغییر می دهد
میخ درد را فرو می کند در مجرا
آینه ها را در عظمت رها می کند


دستم می خواهد از من بیرون بکشد آن صدا را چون احشای جانوران
و ببیند، متعجب، آن داخل چه پوست کنده زندگی کردی
و برهنه، آسیب ندیده، ضربان زبانت بروی زمین در پژواک

شاید بیایی چرخان به جلو به روی قله ی سنگ در نور
می آیی، دردناک خزیده بر روی شکمت، از فراز کوه
با نگاهی درون بافت خاکستری ات

ویران، ساییده در حواشی، آنجا که کوهها می ریزند
من سالخورده بودم، تنها و ناپدید. در اعماق زندگی می کردم
نبضم می زد، آنکه سخن می گفت

می گوید: نبضم میان اجزای سنگ ها می زند، من طول هستم
من وصل می کنم، من نبض هستم ضربان راه، من راه طولانی هستم
و مسیر جاودانگی نام تن من است



صدا

هیولا، درون من دراز بکش
چیزی هست که می خواهم احساس کنم
بزرگ و وصف ناشدنی بی صدا،
یک لحاف برای اسب ها،چشم، بینی، پیشانی، گونه ها پوشانده می شوند
دهان من،
چرا بیچاره ای
یک ساقه فرومی رود، یک مزه از مواد معدنی، شوری
مسیر تنگ را پای پیاده می رود
با کشش می آید و هواست
سرد و قوی ست ، سیاه و بلند
حالا علف های جهان را می چرم




کجا


حالا که همه چیز طی شده
هنگام آن است که دست برداریم
کوه نشست نمی کند
عمیق نمی ایستد
در شهر خاموش شده
کسی دست مرا می فشارد
فقط ستاره ها می درخشند
ترسی که من نمی شناسم
مرا به خانه می کشاند
خانه، جایی که سرزمین به بیرون دویده است
دستی ست



راه

هرگز حس نمی کنم تو را تا وقتی که ناپدید می شوم
ناخن به سمت پوست نفوذ می کند
پاکت پوست که خاکستری ست برسرکنی در یک جهان
در بیداری تعقیب می کنم مفصل های عریض را به بیرون
نقشه ای به زیر سینه که پنهان می کنم
با شکوفه های سفید تا نور
خود را کورمال کورمال فشار می دهم به آنجا
بیرون، آنجا که تو هستی، در اطراف
با پیشانی ام بر میگردم
در پیرامون و گرداگرد، نه به جلو
جایی که نور شلاق می زند
خسیس تر از باد ناگهانی بالای تپه
تو بزرگتر از این هستی
آنچه تو را در بر می گیرد، گرما، نور خاکستری
ریشه های زنبق

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : شهین خسروی نژااد - آدرس اینترنتی : http://

ژرفاهای دست نیافتنی دارد این شعر

وبی شک برای ترجمه اش زحمت بسیاری در کار بوده است