معرفی رمان "مهمانی" نوشته ی احمد درخشان
اسماعیل زرعی
تاریخ ارسال : 2 بهمن 96
بخش : معرفی کتاب
مهمانی
ناشر گروه انتشاراتی ققنوس(هیلا)
قیمت ۱۵۰۰۰
سال انتشار آبان ۹۶
چاپ اول
برای ایجاد تعلیق نیازی نیست صفحاتی از این کتاب را بخوانی و کمکم توی دام داستاننویس گرفتار بشوی. احمد درخشان با عنوان داستانِ بلندش از همان اول برای مخاطبش چالش ایجاد میکند: مهمانی.
مهمانی یعنی چه؟ منظورِ نویسنده مهمانی بوده؟... مه مانند بوده، یعنی شبیه ماه؟... مامانی، یا اصطلاحاً همان بچه ننه بوده؟ چه بوده؟
چالش بعدی، بیفاصله موقعی ایجاد میشود که میبینی بجای بخش و فصل، از عنوان «گذر» استفاده شده است. جدا از معنیِ گذشتن، عبور کردن؛ در قدیم به بازارچهها و چهارسوقها، بخصوص راههای سرپوشیده هم گذر میگفتند. توی روستایی که آقای کهنورد، شخصیت داستانِ مهمانی، گرفتارش میشود، این منظور، موردِ نظر نیست؛ مگر آن که ذهنِ مخاطب، سقفی، آنهم از نوع حبابیاش بسازد و بکشد روی ده و دشت و هر نقطه و مکان که ماجراهای داستان در آن اتفاق میافتد؛ اما اگر بازسازی هم گرهگشا نشد، چه؟ پس گذر از چه؟ یعنی طی طریقت؟ شخصیت جوان داستان چیزی که توی کَتاش نرفته و نیست بحث عارف و عرفان است. بنابراین، قضیه سیر و سلوک نیست. چه سیر و سلوکی؟ بین چه کسانی و با چه دستاوردی؟
پس گذر چیست؟
درخشان با انتخاب خوبِ نامِ داستان بلندش و با عنوانی که برای تغییر فصلهای کتاب در نظر گرفته در«گذر اول» طوری مخاطب را به هیجان میآورد که دوست ندارد کتاب را زمین بگذارد.
گذر اول با همهی طمطراقی که دارد، درست موقعی که آماده شدهای به ماجرایی کشیده شوی یا دستکم شخص یا اشخاصی با سحر کلام بکشاندت به دلِ داستان، یک جمله، فقط یک جملهی کوتاه پردهی بهتی میشود میخورد توی صورتت: «ای که داخل میشوی، دست از هر امیدی بشوی.»
من که هم شوک بهم وارد شد و هم ترسیدم. ترس از چه؟ نمی¬دانم؛ شاید از این که میخواستم وارد دنیایی بشوم که روی دروازهاش این جملهی هشدار دهنده نه فقط تهدید میکرد، رعب هم میانداخت توی دل تازهوارد.
حیفِ این هولوولا! حیفِ این مقدمهچینی عالی که در گذرهای بعدی گاهی رنگ میبازد و گاه کششِ اولیهاش را باز مییابد.
مهمانی داستان معلم جوانی است که در حالتی کابوسوار به روستایی میرود با مردمانی موذی، متخاصم و توطئهگر. دهاتیهایی که نهفقط با قوانین و مقررات شهری آشنا هستند و به خواست و اراده خودشان، بجا یا نابجا از آن استفاده میکنند، خودشان هم قوانینی دارند اغلب پیچیده و عجیب. مردمانی که گویی شب و روز پشتِ درها و در خمِ کوچهها به کمین نشستهاند تا مدام در بزنگاه، جایی که باید، برای مچگیری، برای رسوایی، برای مواخذه و محاکمه حاضر باشند.
«گرگ و میش بود که از مینیبوس پیاده شد. چمدان و ساکش را زمین و گذاشت و به اطراف نگاه کرد. میدانگاه لاکپشتی بیجان بود افتاده دم ورودی روستا. دور میدان، اهالی روی سکوها و پلههای سنگی و سیمانی مغازههای فکسنی نشسته بودند. مجسمهی مردی تفنگ به دست با ابعادی غولآسا وسط میدانگاه قد برافراخته بود. مردی سنگی یا برنزی با نگاهی تهی و چهرهای درهم، دولول تفنگش را به ورودی روستا نشانه رفته بود. روستاییها گُله به گُله سر در گوش هم زمزمه میکردند، بعضی هم با سری فرو افتاده چرت میزدند. آفتاب نیمبند غروب میریخت روی در و دیوار. زنهای روی پشت بام مشغول بودند و گاه دزدیده به میدان نگاه میکردند و میخندیدند.» ص 10
در «گذر دوم» احمد درخشان با یک تصویر سازی ماهرانه، خیلی موجز هرآنچه که در 224 صفحهی کتاب واقع میشود، همه را در چند سطری که گذشت، میگنجاند و عصارهاش را در ذهن مخاطب میچکاند: هوای گرگ و میش که دامن میزند به توهم؛ لاکپشتی که میتواند نماد هر تازهواردی باشد و مجسمهی غولآسای تفنگ به دست که بعدها مشخص میشود چه چیزی را نشانه گرفته است.
فضا، به شدت وهمآلود و کابوسمانند است با آدمهایی که بیشتر شبیه موجودات خوفناکِ خیالیاند تا یک مشت مردمِ معمولی. در این نقطه، دیگر از روستاییِ ساده دل که قرن¬ها ملکهی ذهنِ شهرنشینان بود، خبری نیست.
معلمِ بیتجربه که به امید داشتن شغل و تامین معاش برای تشکیل زندگی مستقل با نامزد جوانش رنج غربت را به جان خریده، به جایی میرود که بیشترِ دیوارهایش موش دارد. موش نه فقط به حرف، بلکه موجودات مزاحم و گستاخی که همه چیز را، حتا پایش که بیفتد، آدم میخورند.
او از اقتدارِ سرکوبگرانهی پدر به جان می¬آید و دلزده از محیطِ شهری، به خیال پناه بردن به مکانی امن، توأم با آسایش قدم به جایی میگذارد که به مراتب بسیار بدتر از زیستگاه قبلیاش است.
اکثر ساکنان روستا انگار مفتشانیاند در لباس مبدل که نه حریم خصوصی میشناسند نه کرامت انسانی. آدمهایی به¬ ظاهر بیسواد که مکرر از شهر درخواست معلم میکنند. هر معلمی که میآید، با کولهباری از یاس و رنج وتجاربِ تلخ بیرونش میرانند. انگار مأموراند پیامآوران علم و دانش را دست بیندازند، خفت بدهند، شور و شوقشان را بگیرند، مسخشان کنند و ویرانهشان را تحویل بدهند به جامعه. تخریبگرانی که از همان خشت اول، کلنگ ویرانی را به کار میگیرند:
«کدخدا چوبدستیاش را محکم روی فرش کوبید که گرد و خاک بلند شد. غضبآلود توضیح داد سزای کسی که نافرمانی کند این چوبدستی است: «به لاغریش نگاه نکنید آقای کهنورد، از چوب گیلاسه. گاو رو از کار میندازه». معلم خواست اعتراض کند که چنگال فرود آمد. کدخدا ادامه داد: «اما آسیب بزرگتر جای دیگهایه...» چوبدستیاش را انگار در نبردی باشد در هوا چرخاند. چالاکی و مهارتش در چوبگردانی از آن اندام نحیف و قوزپشت بعید بود. به نظر کدخدا آسیبِ بزرگ بچهها بودند. معلم آنها را نشانه رفته بود...»ص188
در این میان، تنها کسی که میتواند تسلیخاطر آقای کهنورد باشد، نرگس است. زنِ جوانِ بیوهای که انگار از جنس روستاییان نیست. دلباختهی معلم می¬شود؛ طوری که نه فقط با ایما و اشاره، بلکه آشکارا دعوتش میکند به خانه و ساعات خوشی را میگذرانند با هم، اما همین زن به خاطر بیپناهی خودش و برای مراقبت از یگانه فرزندش هوا را که پس میبیند، به جبههی مخالف میرود، در حالی که حضورش به معلم احساس امنیت و اعتماد¬به¬نفس می¬دهد:«نرگس بلند شد و با سرعت خودش را به آقای کهنورد رساند. با خشمی مهار ناشدنی پسرک را گرفت تو بغلش و راست ایستاد.: «چی از جونم میخوای؟ از وقتی که پا به این روستا گذاشتهای آرامشمونو ازمون گرفتهای. تا به خاک سیاه ننشونیمون ولکن نیستی. دست از سر من و بچهم بردار.» ص191
مهمانی، روایتگر تلاشی ابتر و تصویرگر دنیایی مسخ شده است، مرثیهگوی کرامتهای فنا شده و روابط انسانی. کتاب، پر از رمز و راز و نشانه است.: «برگشت و مردی را توی پیاده¬رو دید که پیر و فرسوده مچاله شده و چندک زده بود روی زمین. بقچهای را بغل زده بود و چشمانش خالی از گرمی زندگی بود.
«منتظر مینیبوسی؟»
«آره میخوام برم شهر. باید یه سر برم اداره.»
«ماشین رفته ولی هنوز برنگشته. منم منتظرشم.»
« خیلی وقته اینجایی؟»
لباسهای پیرمرد رنگِ و رو رفته و پوسیده به نظر میرسید. انگار نور تند و مستقیم سالیان تار و پودش را به نیش کشیده باشد، کافی بود دست بهشان بزنی تا از هم وا بروند. پیرمرد سرش را خاراند و دستش را توی بقچه کرد و نان خشکی بیرون آورد و سق زد. چقچق جویدن نان خشک در فضای خالی و سوت و کور میدانگاه پیچید و در دلِ شیری کور مه فرو رفت. گفت: «یادم نمیاد. شاید خیلی وقته اینجا باشم. آره. آره. وقتی اومدم اینجا جوون بودم، خیلی جوون...»ص217
فضای غریب و وهمآلود روستا، رفتارهای حیرتانگیز ساکنانش، حوادث و موضوع جذابی که دستمایه شده است، میتوانست مهمانی را در جایگاه آثار ناب ادبی بنشاند اگر احمد درخشان عزیز وقت و دقت بیشتری وقفش میکرد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه