مرگ خواني كوتاه
خوانش شعر «وقتی که بلند می رفتیم» از سامان ح اصفهاني
مونا طالشي
تاریخ ارسال : 11 بهمن 95
بخش : اندیشه و نقد
مرگ خواني كوتاه
خوانش شعر «وقتی که بلند می رفتیم» از سامان ح اصفهاني
مونا طالشي
------------------
وقتي كه بلند ميرفتيم
سرشاخهاي از روسريات را چيدم
كه تيمار باد بود
از سنگها ساكنانه ميرفتيم
برگشتم
تا گلي خوانده باشم
ولي خورشيد نخهاي صورتت را تار كرده بود
من هواي پرپر را
پخشِ عطرهاي پوسيده كردم
اما بازهم باد
باز هم سنگ
سركش از سكونت سايهاي
كنار دره نشستيم
شاخه را روشن كردم
تا روسريات طلوع كند
ميخواستم به خوانشي خطير برسيم
اما
اين بار
كوه در متن ما
پوست ميانداخت.
ديگر نميدانم كه خفتهام يا نه.
چون روشنايي در گل آفتابگردان شب پيماي است.
سلين آرنولد Celine Arnould
اين شعر در فرصت خود يك مرگ خواني كوتاه است. عناصر متن جايگزين هم ميشوند و امتداد مييابند تا فرصت خواندن ما باشند و نظامي استعاري را به وجود ميآورند كه عناصر آن با جايگزين شدن به جاي يكديگر حاوي تعريف هم ميشوند، يعني شروع به خواندن هم ميكنند و هم خواندن ما را درونمتني ميكنند.
در پيچش استعاري متن عناصر مرگ نما بر عناصر عشق/طبيعت چيره ميشوند. با آوردن كلمه خواندن در طول متن، تجربهي خواندن- در درون متن – جايگزين رفتن - در بيرون متن- ميشود. همانطور كه بلند ميرفتيم، ميخوانديم و همين خواندنست كه گل، نخهاي صورت، سنگ را به ترتيب جايگزين هم ميكند.
اين رفتن، خواندنِ خواندنست و زيباست. متن فرصت خواندن متنست و همينطور كه خود را ميخواند پيش ميرود.
زندگي ما تعليق خواندنست. ما فرصت را به تعويق مياندازيم. از خواندني به خواندني ديگر. به جاي بلند ميرفتيم ميتوانيم بگوييم بلند ميخوانديم. بلند با خواندن قرينهتر است. اما وقتي بلند رفتن ميآيد تصرفي صورت گرفته روي اين متن ساكن. بلند رفتن خصلت جغرافيا را دارد. متن-جايي براي بلند رفتن- ميشود. و روي اين بلند رفتن سرشاخهاي از روسريات چيده ميشود. باز خصلتي طبيعي از گسل جغرافيايي خود به زاويه اي ادبي ميآيد. سرشاخهي تار مو چيده ميشود و چيدن دريغي است براي لطافت و گلگونه بودن آن كه تيمار باد بود تيمار، تار مو را در خود ميخواند؛فاصله بين باد و تيمار يك تار مو ميشود.
«از سنگها ساكنانه ميرفتيم» تضاد ساكنانه و رفتن و پسوند-انه- كه كاركرد قيد حالت را دارد و به هر حال حالت انجام كاري، با ساكن نميخواند، تركيب زيبايي است. «برگشتم تا گلي خوانده باشم» اين برگشتن، برگشتن از فعل رفتن است تا خواندن جايگزين آن شود و خواندن و رفتن معادل هماند. گل هم درست در مدار سرشاخه و چيدن به استعاره مركزي بدل ميشود.
«ولي خورشيد نخهاي صورتت را تار كرده بود» در خوانش من تنها چيزي كه به بار ميآيد روسريست، طرح روسري در باد و خورشيد، پوسيدگي صورت را به خاطرهي روسري و نخكش شدن آن بر ميگرداند. تار، هم به پود برميگردد هم به تاريكي: «خورشيد بر تباهي اجسادمان قضاوت خواهد كرد».
«من هواي پرپر را پخش عطرهاي پوسيده كردم.» در اين دو خط به رابطهي عشق و مرگ باز ميگرديم.
هواي پرپركردن گلها كه در خطهاي بالا چهرهي معشوق خوانده شده بودند، روي سنگها ميريزد. كلمهها در يك دايرهي جانشيني به خوانش گسترده تن مي¬دهند بدون تكرار. اما باز هم باد.... باز هم سنگ، شايد در ادامه خواندنِ خود، عطر آن پرپرشدن و نابودي را پراكنده ميكردند.
سركش از سكونت سايهاي كنار دره نشستيم. شاخه را روشن كردم. تا روسريات طلوع كند. نشستن؛ بازگشت و مرور خاطرهي رفتن است. ضمن اينكه به جاي پايين و پست- دره- هم ميرسند. هر چند كه از سكونت سايهي خود در حال سركشي است –سركش صفت شعله است و در خط بعد با روشني شاخه هم خوانده ميشود- سركشي از سكونت سايه همان روشن كردن شاخه است تا روسريات طلوع كند و نابودي صورت را بپوشاند. در برابر خورشيدي كه در كار پوساندن است- با روشن كردن خاطره در ذهن با طلوع روسري به جاي خورشيد آن عناصر طبيعي نابودكننده مرعوب ميشود. اين شعله در برابر آن روشن ميشود.
«ميخواستيم به خوانشي خطير برسيم.» كه اين طور كه تا به حال متن خوانده شد، ميتواند رفتني خطرناك هم باشد. و به همين مناسبت هم كوه در برابر دره سر برميآورد و كلمه – در متن ما- با بار ايهامي متن: رفتن خواندن، بودن- فاصله و تعويق را ايجاد ميكند كه كوه در آن پوست مياندازد.
ميخواستيم به خوانشي خطير برسيم. اما كوه در متن ما پوست ميانداخت.
در خواندن من شاعر به جاي شاخه شعري روشن كرده، اين گونه كه اصالت همه فعلها را به خواندن داده و موكول كرده است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه