غزلی از محمد فرخ طلب
تاریخ ارسال : 5 دی 90
بخش : قوالب کلاسیک
باور کنم ای دوست که افتاده ترینم
افتاده ام آری به قدم هات،ببینم
دل نازکم آنقدر که گل نیست، مپاشان
آتش به هوای دل تنگ و تَرَکینم
ترکیبی از چهره و اشک و لب سرخت
نه ترش و نه شورین و نه شیرین، نمکینم
با باد پر از اشکم و با تو پُر طوفان
با حادثه هم کاسه و با ابر قرینم
در تو کششی هست که بی تاب کننده است
با هرچه که بی تاب و قرار است عجینم
یک چشمه ی خشکم وسط برّ و بیابان
من چکه یی از گریه ی تبناک زمینم
در گوشه ی دامان تو گوشه ی چشمت
گاهی به یمن می زنم و گاه به چینم
دل نازک و افتاده و دلتنگ و غریبم
ای دوست همینم که همینم که همینم!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه