شعری از کارن مقدم
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : قوالب کلاسیک
آمد نگاه پنجره ها را شكار كرد
يادش نبود خاطره با من چه ميكند
لبخند زد دوباره مرا داغ دار كرد
يادش نبود خاطره با من چه ميكند
یک لحظه زل به من زد و چشمم سیاه رفت
افیون بجای خون به سرم اشتباه رفت
معلوم نيست با شریانم چکار کرد!
یادش نبود خاطره با من چه میکند؟
سیگارِ انتحاری اش آتش به شعله زد
گيجيدم و سرم وطن دود و سوت شد
دست مرا گرفت و سوار قطار کرد
یادش نبود خاطره با من چه می کند
واگن به واگن آمدنش شیهه می کشید
واگن دوید و روسری اش را کنار زد
واگن چگونه منظره را آبشار کرد!؟
یادش نبود خاطره با من چه می کند!؟
سیگار می کشید و مرا زد به آبشار
دریا شدم که غرق نباشم ولی نشد
سیگار می کشید و تنم را بخار کرد
یادش نبود خاطره با من چه می کند!
سیگار شد که ابر مرا بارور کند
باریدم و تنم گُلِ افیون تازه شد
سیگارِ لبمکیده مرا چید و بار کرد
یادش نبود خاطره با من چه می کند
هی میکشید از من و بیرون نمیکشید
از "من" که اسبِ سرکشِ از بار خسته بود
لب بر لبم گذاشت! مرا بار/دار کرد
یادش نبود خاطره با من چه می کند!
#
+آقا بلند شو که نسوزی در آتشت
_خوابیده بودم و لب سیگار بر لبم..._
خاکسترش دوباره مرا سنگسار کرد !
یادش نبود خاطره با من چه می کند!
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
