شعری از مهدی موسوی


شعری از مهدی موسوی نویسنده : مهدی موسوی
تاریخ ارسال :‌ 2 خرداد 04
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

 

از این جنونِ پُر از جنّم! نه خسته‌ام، نه پشیمانم
بگو که ابر شود دنیا، من آفتاب درخشانم!

به شهر نور نخواهد داد، فرشته‌ای که بداخلاق است
سرم به خشم چنان داغ است، بعید نیست بسوزانم

نه بخششم به هماغوشی، نه قانعم به فراموشی
که من بزرگتر از اینم، که من بزرگتر از آنم

هزار ضجّه در این چشم است! که اشک، گاه پر از خشم است
که گریه کردن زندانی، پس از شکستن زندانم

جواب، قرص مسکّن نیست! به‌غیرِ کشتنِ خائن نیست
اسیر دردم و خوشحالم، نَکوش در پی درمانم

شبیه سنگ که می‌بارد، شبیه سیل که می‌روبد
شبیه صاعقه ویرانگر... من انتقام خدایانم!

به فکر خشک شدن هستم، شبیه برکه‌ی بی‌ماهی
بخواه! هرچه که می‌خواهی، ولی صبور نمی‌مانم

اگر شکسته، اگر بی‌روح، اگر که خسته، اگر مجروح
به بی‌تفاوتی یک کوه، پس از گذشتن طوفانم

گذشت (گرچه که من ماندم!) چه روزهای بدی بر عشق
که لعنت ابدی بر عشق، به من که این‌همه عریانم!

نه فکر باغ و هماهنگی، نه فکر پیرهنی رنگی
که سروی‌ام که سرش سبز است اگرچه توی زمستانم

من آن قبیله‌ی مطرودم، همیشه مثل خودم بودم
به‌غیر عشق نمی‌فهمم، به‌غیر عشق نمی‌دانم

شبیه دایناسوری هستم، که منقرض شده و زنده‌ست!
ادامه یافتن یک فیلم، پس از نوشتنِ «پایان»م!

بهشت سهم شما باشد، که قانعید به آن تکرار
به فکر چیدن یک سیبم، که من نواده‌ی عصیانم

دلم گرفته از این دنیا... برای کوچ به جایی خوب ↓
اگر که زهر، اگر مشروب، بریز داخل لیوانم

در این جهانِ جهنم‌ها، اگرچه زخمی‌ام از غم‌ها
از اعتماد به آدم‌ها، نه خسته‌ام، نه پشیمانم
که من بزرگتر از آنم... که من بزرگتر از آنم...

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :