شعری از محمدحسن مرتجا
تاریخ ارسال : 19 بهمن 95
بخش : شعر امروز ایران
در این شکل
سایه ی تو را می دانم
و دست هایت را که مرا به وقت گیاهان میزان می کند
- چرا بایستم؟!
چرا...
با قامتی از برف
یا اگر نمک
جاده، دستی است که هرچه بلند و بلندتر
در عوض تواناتر در کندن دهانی که سنگ می شود و قلوه سنگ
تا به فرصتی ببلعدم
نه... نمی ایستم
آن قدر می روم
که از قدم های خسته سر بر سنگی بی هوش شوم
تا نام های نو
از سمت های بارانی دهانی دیگر به امانتم دهند
هوایی که در این سوی طبعت
موج وار سر تا پایم را آنی می گیرد
واقعیت من است
که شبی بر عرشه ی کشتی
شوری اعماقش را بر تنم رقصیده ام
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه