شعری از محمد سعید میرزایی
تاریخ ارسال : 23 اسفند 94
بخش : قوالب کلاسیک
غزلی از محمد سعید میرزایی
جهان به صورت یک زن شبی به راه افتاد / درون زن پر دیوانه بود،شاعر بود
و زن درون خودش بود،زن درون خودش،درون خوابِ خودش در خودش مسافر بود
درون زن پرِ زنهای مردآزاری / و مردهای زیادی که خودکشی کردند
و عاشقان غریبی که گم شدند به مه / و عابرانِ همیشه گرفته خاطر بود
و زن درون خودش در عبور از خود بود / شتابِ منفی اش اما نمی گذشت از خود
و عاشقان خودش را نمی رساند به هم / و زن همیشه نویسنده ای مقصر بود
و زن به صاعقه کبریت کوچکی افروخت / و عاشقان را در جاده های یخ زده سوخت
و درّه هایش را از سکوت و مه پر کرد / و مرد خسته که یک ناشناسِ عابر بود...
و زن به درد درونش همیشه مؤمن بود / پر از خیال خداهای غیر ممکن بود
که تا ابد متولد نمی شدند انگار...و زن درون خودش یک خدای کافر بود
و زن مدام پر از دردهای مزمن بود / به فکر خوردن سنگینترین مسکن بود
و زن درون خودش یک روانِ ساکن بود / و غرقِ الکلِ سیّال در مخدّر بود
زن از تشنّجِ زیبایی خودش می مرد / درون خاطره ی مردِ خسته می رقصید
به عاشقانه ترین فصل خود می اندیشید / و در تصوّر زیباترین مناظر بود
و زن به قلب خودش فکر کرد،در ذهنش،مواد رادیو اکتیو می درخشیدند...
شکوفه های روان باز می شدند آرام...و زن درون درخشانترین جواهر بود...
و زن در آینه پک زد به آخرین سیگار/ و گفت:کیست در آنسوی آخرین دیوار؟
به جز زنی که فراتر نمی رود از خود... و مردِ خسته که عاشقترین مسافر بود-
درون حافظه ی زن به زن می اندیشید / و خوابِ آمدنش را به خوابِ زن می دید
و زن به دورترین قصه ها شباهت داشت / و با غریبترین بادها معاصر بود
:به من نگاه کن آه ای زن ای زن موعود! / درون چشم تو آن سرزمینِ رؤیایی ست
که ساحلش پر از آواز و بشکه های شراب / و کشتیانِ پر از مردمِ مهاجر بود...
و زن پر از تبِ تنهایی و ستایش بود / پر از الهه، پر از معبدِ نیایش بود
پر از تراژدی و صحنه ی نمایش بود / و زن هنوز به فکر سکانس آخِر بود...
و زن به صاعقه کبریت دیگری افروخت/ و سوخت صومعه ها،شهرها،معابد را
و نعش سوختگان ماند و عاشقی تنها...و زن مجسّمه اش در همه معابر بود
..جهان به صورت یک زن شبی به راه افتاد / تمام حافظه اش را به دست باد سپرد
درون آینه خود را که دید زیبابود،برای خودکشی آماده بود،حاضر بود...
و زن به زندگی بعدی اش می اندیشید / کنارِ مرد، درون جزیره ای بی نام
و مردِ خسته که هی دور می شد و نزدیک... و زن در آینه نه مخفی و نه ظاهر بود
و زن در آینه در خود شکست خود را سوخت / و عاشقی متولّد شد آخرین شاعر
که در سرودنِ زن بود،زن درونش بود: درونِ زن پرِ دیوانه بود،شاعر بود...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه