شعری از محمد حسن مرتجا


شعری از محمد حسن مرتجا نویسنده : محمد حسن مرتجا
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 93
بخش : شعر امروز ایران

دستهایم در خواب بریده بریده ی سنگها نه زن شد نه زد!

زن های که زیرازیرِ جنوبِ سایه ها شدم

بچه هایشان در جای, جای جهان, چنان سرگرمند

که پدر را صدا نمی زنند

تاسیساتی عظیم از حافظ تا نیچه ی دوست در کا رند

و دائماً جابجا می شوند       با جایی که نیست

من فقط در صلاحیت واژه هایش هستم

که د ست من گاهی درختی است

که میوه هایش پرنده گانند

و شاخه هایش جاده ها

و برگهایش شهرها

و بهار خوابش, جزیره ها را بر دریایی که دوست می دارم, دف.. دف , بر دست و رقص پریان می چرخاند

برقص!

و از کلیدهای جاری رقص، کلیدی بردار

کلیدی بردار... بزن!

و روشن کن جایی از دستانت که با خود زمزمه می کند :

تو را نمی شوم     نه نمی شوم!

اگر بشوم      بوسه هایم را کجا بزایانم؟!

بوسه هایم را کجا؟

بوسه هایم را کجا؟

 

و من با مغناطیس صخره ای که تا برزخ تیر می کشد     بُر می خورم

اینجا تن جعلم را در تقاطع وارونه ی لرزشها خاک کرده ام

وتن اصل- اصل، بر سنگستان میان دو عدم

کارگری می کند       و سنگ بر دوش می کشد

 

اینجا که در خیابانی که می روم

خیابانی دیگر از بالا و پایین می بردم

همرا با ایستگاههایی که شبانه به بیابان می زنند

و در کوچه ای که در کوچه ای دیگر

و خانه ای که در خانه ی دیگر...

وI I

و این خیابان دم نزد      پیچ نداد

و هزار سایه لخت زیر زبانم وا رفته اند

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :