شعری از محمد جهانجو


شعری از محمد جهانجو نویسنده : محمد جهانجو
تاریخ ارسال :‌ 14 شهریور 04
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

 

 

زن از شروع همین شعر می‌رسد به جنون 
تلاش می‌کند از اشک خود بسازد خون 

نشسته‌ است و به این فکر می‌کند، باید؛
بدل شود به زنی نانجیب و بی‌قانون!

سقوط می‌کند از رنج آشپزخانه
زنِ به قاشق و چنگال و مردها مظنون!

به فکر کشته شدن زیر رنده می‌افتد
به فکر خاصیت صلح و کفتر و زیتون!

گذشته را می‌بندد به نیش آینده 
گذشته را می‌ریزد مقابل اکنون!

به داروین وسط گریه‌هاش می‌خندد
که خارج است غمش از توان یک میمون!
◾️
میان شعر است و زن هنوز مجنون است
نه مثل خواسته‌اش بی‌حیا و بی‌قانون!
 
به این نتیجه رسیده که وزن سنگین است
و ذره‌ذره طیِ یک عروجِ رو به درون؛

فرار می‌کند از تن تتن تنِ شاعر 
دقیقاً اینجا از شعر می‌زند بیرون

شعورِ شاعر هم می‌رود قدم بزند 
بدون اینکه بپرسد: چرا؟ بگوید: چون...

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :