شعری از محبوبه ابراهیمی


شعری از محبوبه ابراهیمی نویسنده : محبوبه ابراهیمی
تاریخ ارسال :‌ 26 آذر 04
بخش : شعر امروز ایران


یک روایت ، سه راوی 

 


۱_من 

از بالای بلندترین برج شهر به پایین پریده‌ام
با ذهن 
با جمجمعه‌ای که از خود بیرون پریده 
با عینکی که در مرز دیدن
به نه، آری  گفت 
و هنوز میان طبقه‌ی آخر و زمین
به عددی مقدس بدل می‌شوم
عددِ سقوط
که در دهان حشاشین می‌چرخد
سقوط یک گیاه در گلوست 
که در انتحار شکوفا می‌شود 
من آخرین فدایی حسن صباح‌ام 
نه در برق شمشیرها 
که برای رهایی از فرمان 

در میان بادها پرچم‌ها خواب می‌بینند
و دستانم هنوز در جست‌وجوی طناب‌اند
برای باوری آویزان 

در سقوط هر ذره به نامی بدل می‌شود
و من اسمی بودم میان برکه، 
در دهان ماهی‌ها 
وقتی مرگ را 
نمکی‌ها 
در خرده‌‌نان‌ها‌ قسمت کردند

آدم‌هارا به پایین پرتاب می‌کنند
تا از بالا دیده شود
من اما از بالا پریدم
تا از دیدن رها شوم

زمین مثل تفسیری از جنون
نزدیک می‌شود.
در چشمم قلعه‌ی الموت است
که فرو می‌افتد
و خاک بی‌حافظه 
فقط دهان دارد 
برای بلعیدن صدا 

۲_برج

من آنم که هزار چشم بر شانه‌هایم نهاده‌اند
و هر که از من بالا رفته
تکه‌ای از من را با خود برده است.
من یادگار کوه‌ام  
که ایمانش را به آجر فروخت 
و هر طبقه آهک است در مشت باد 
و خونِ آن‌که پرید هنوز در بندِ سیمانم گرم است
من برجِ شهرم
در من پله‌ها به سوی نیستی می‌پیچند.

روزی حسن صباح از من بالا آمد و گفت:
«باید ایمان را از ارتفاع انداخت 
تا یقین ببیند خون یعنی چه»
شبی حسن صباح در من خوابید و گفت: 
«هر برج، تداومِ کوه است
وقتی کوه ایمانش را از دست بدهد»
و من لرزیدم 
از ریز پوست سیمان 
از آن پس من ایستادم
بی‌باور
و چشم‌هایم بر هم نیامده 
بی خواب! 
بی خواب! 

آنان که به پایین نگاه می‌کنند می‌ترسند.
آنان که بالا می‌آیند، می‌میرند.
و تنها سقوط است که مرا به یاد می‌آورد.

اکنون از من کسی پریده است
من گواهِ پرتابم
نامش هنوز بر دیوارم می‌سوزد 
من لهجه‌ی سقوط را یاد گرفته‌ام 
می‌بینم 
او هنوز میان هواست 
نه بالا، نه پایین 
در فاصله‌ای که عقل نمی‌فهمند 
و قلب در آن له می‌شود 
من برجم 
بی استواری و بلندی 
و منتظر سقوطم 


۳_عینک 

در من صحنه بارها تکرار می‌شود 
شیشه‌ام را از ماسه‌ی الموت ساخته‌اند 
در خاکی که هنوز در آن تریاک حکم می‌جوشد 
از قابِ استخوانی‌ام جهان را دیده‌ام 
از چشمانش بر صورتم لغزیدم 
وقتی پرید
اکنون در باد
آهسته می‌چرخم
چون نعل شکسته‌ای بر چهره‌ی زمان

من اولین چیزی بودم که جدا شد
پیش از بدن
پیش از نفس
در سقوط نور شکسته شد
از شکست معنا
و خدا از عدسی سمت چپم سرید 

در شیشه‌ی من انعکاس برج است و سایه‌ی پرنده‌
من واسطه‌ی نادیدگی‌
در مرگ، شفاف‌تر می‌شوم
وقتی به زمین می‌خورم
می‌فهمم:
هیچ برجی، هیچ پرشی
به ارتفاع چشم نمی‌رسد

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :