شعری از فرهاد زارع کوهی
تاریخ ارسال : 19 دی 95
بخش : قوالب کلاسیک
زمینه تار و زمانه طناب دار! و من مرد عنکبوتی غار
کسی که دوخت لبش را و با درخشش ظلمت به انزوا برگشت
سری که خواست خودش را طنابپیچ کند مثل چرخ چاه و خری-
که باز دندهعقب رفت و در تأسی از او
چرخ آسیا برگشت!
درفش نور که خرگوشوار جست و درافتاد از کلاه کوه
نگاه دوخت به انظار و از دوباره فرو شد به چاک تاریکی
و رخش آب که بر سینههای مرمر صخره سکندری میرفت
بخار بازدمش را بغل گرفت و به آغوش ابرها برگشت
شبیه آینه بودیم در برابر خود، قدکشیده و خشنود
چه فصل مشترکی بود بین آینهها: بین آب برکه و رود؟
دو لنگه پای مخالف که رفت تا نرسد، یا رسید تا نرود
و در مقارنهی توأمان ماندن و رفتن
از انتها برگشت
پرید در بغل خود سپس که تور شد افتاد در سر دریا
ولی به فکر پریدن...
تمام عمر قفس بافت! کیست این آیا؟
کسی که با گهواره
به خواب نیلی ژرفای خود فرو رفت و
به ناگوارترین حالت شکافتن گور با عصا برگشت
جهان ما که نه یک طاق گنبدیست، نه دیوار مرگ، نابلدیست-
که گوژپشتتر از خضر آبدیده گرفتار غوطهی ابدیست
و آن که راست روی آب راه رفت، فقط نقش باطل ما بود
که در عروج خودش مثل قورباغه به لحن ابوعطا برگشت!!!
□□□
آهای آدم آهنشده! کجای صف چرخدندهها هستی؟
کدام مهرهی رزوهشده تویی
وسط این نوار نقاله؟
چه آمده به سرت که لهولورده شدی در قمار عصر جدید
و هیچوقت نمیپرسی از خودت
ورق آدم از کجا برگشت؟!
پل صراط شکم داد زیر بار کج خود، جهان هم از لج خود-
به زیروروکش ماسورهدار و قرقره داری چنین مبدل شد
چنان جلب شد و فرصتطلب که دور زد از هرزگی خودش را هم
هزار مرتبه چرخید مثل عقربه ها و
به ابتدا برگشت!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه