شعری از فرناندو پسوا
ترجمه ی مبین اعرابی


شعری از فرناندو پسوا 
ترجمه ی مبین اعرابی نویسنده : مبین اعرابی
تاریخ ارسال :‌ 21 آبان 98
بخش : ادبیات جهان

 درباره‌ی پسوا

اگر به دنبال شعر ساده و سرراست می گردید، بهتر است از همینجا دور بزنید و به سراغ خیل عظیم شاعرانی بروید که شعرهایشان فهم آسان تری دارد، چراکه در شعر پسوا باید به دنبال لایه های پنهان گشت و رفت و برگشتی مداوم میان واقعیت (واقعیت چیست؟) و خیال را تجربه کرد. موضوع وقتی پیچیده تر می شود که با شخصیت هایی آشنا شویم که به جای پسوا سخن می گویند. این چند شخصیتی، چه بیماری مزمن پسوا بوده باشد چه شیوه انتخابی وی برای خلق آثارش، ما را با چند شاعر مواجه می کند و اگر به شیوه گذشتگان، زندگی و تفکرات شاعر را نیز در فهم و دسته بندی اشعارش دخالت دهیم، هریک از حداقل سه همزاد اصلی پسوا پیشینه، تفکرات و زبان خاص خود را دارند.
فرناندو پسوا شاعر پرتغالی متولد 1888 در لیسبون است که به واسطه ازدواج مادرش با مردی که کنسول پرتغال در آفریقای جنوبی بود، کودکی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. وقتی که دوباره به لیسبون بازگشت 17 سال داشت و پس از دوسال که تصمیم به ترک دانشگاه گرفت، مطالعات گسترده و نوشتن را به طور جدی تر آغاز کرد. هرچند پسوا در طول حیاتش نیز به واسطه چاپ آثار، نوشتن در ستون های مجلات و نامه نگاری با بزرگان ادبیات... به عنوان شاعری جدی شناخته شده بود، اما کشف نبوغش پس از مرگ وی در 1935 و دسته بندی و چاپ آثار عمده اش که در چمدانی بزرگ نگهداری می شد، صورت پذیرفت.
   اختلال چند شخصیتی که پیشتر به آنها اشاره شد، به حدی در زندگی پسوا جدی بود که آثارش را با نام همزادهای ابداعی اش می نوشت و هریک از این همزادها، نام، تحصیلات، زندگی و شخصیت منحصر به فردی داشتند و گاه به نوشتن  و اظهار نظر درباره آثار یکدیگر نیز می پرداختند. هرچند استفاده از نام های مستعار برای انتشار آثار، به اغراض مختلف توسط شاعران و نویسندگان زیادی مورد استفاده قرار گرفته است، اما برای پسوا موضوع بسیار فراتر از نام ادبی مستعاربوده است. سه همزاد اصلی وی عبارتند از: آلبرتو کایرو که ساکن روستا بود و درس نخوانده،  خداپرست و شیفته طبیعت و فهم ناب اشیاء. کایرو به اشاره‌ی پسوا در سال 1887 (یک سال زودتر از خودِ شاعر) به دنیا آمد و در 1915 از بیماری سل درگذشت. آلوارو دِ کَمپوس که متولد 1890 مهندس نیروی دریایی و ساکن انگلستان و تحت تاثیر والت ویتمن و فوتوریست های ایتالیایی بود.  ریکاردو رِیش، پزشکی سلطنت طلب که شعر کلاسیک با شیوه گذشتگان می سراید. علاوه بر اینها تعداد زیادی نام دیگر وجود دارد که پسوا علاوه بر نام اصلی خود، تحت نقاب آنها نوشته است. نام هایی همچون بِرناردو سوارز، آنتونیو مورا، بارون تیو و حتی زنی به نام ماریا خوزه. پسوآ در جایی نوشت: «من به همه‌ی اینها گوشت و خون دادم، کارآمدی‌هایشان را سنجیدم، دوستی‌هاشان را شناختم، گفتگوهایشان را شنیدم… به نظرم رسید که در بین آنها، آفریننده‌شان، کمترین چیز است… انگار همه اینها جدا از من رخ داده بود و همچنان نیز رخ خواهد داد…»
نکته جالب دیگر در زندگی ادبی فرناندو پسوا علاقه بسیار وی به خیام است، این علاقه بخشی از فلسفه ذهنی پسوا است که گاهی به وضوح در اشعار وی مشهود است.

 


درباره‌ی شعر دکان تنباکوفروشی

شعر دکان تنباکو فروشی یکی از مهم ترین شعرهای فرناندو پسوا است و برای فهم دنیای شعری او بخصوص در قالب شخصیت آلوارو دِ کَمپوس خواندن این شعر الزامی است. شاید در روزگاری که به بهانه سرعت بالای زندگی خواندن اشعار طولانی برای بسیاری از مخاطبان مشکل شده است، اقبال عمومی نسبت به اشعار اینچنینی کم شده باشد، اما اگر درگیر فضای شعر شوید، همچون نگارنده می توانید سال ها از آن لذت ببرید و هربار نیز ظرافتی تازه را در آن بیابید.
   نگاه شاعر به زندگی از همان ابتدای شعر روشن است، من هیچ ام، چیزی نمی توانم و نمی خواهم باشم، و همه چیز همین رویاهاست که ارزش من و شاید موجودیت مرا می سازد، به عنوان یک شاعر و حتی در جایگاه یک انسان. هرچند شعر چندان به ماهیت این رویاها نمی پردازد و گاهی که اشاره ای به موضوع دارد بیشتر به فرآیندی می پردازد که این رویاها در آن رنگ می بازند،اما قدرت این رویاها و فکرها چنان است که به جای واقعیت می نشیند و حتی واقعیت را از اعتبار ساقط می کند. در فضای شعر مدام شاهد رفت و برگشت  میان فضای واقعی -یعنی فضای اتاق، خیابان و دکانی که شاعر به آنها می نگرد-  و دنیای ذهنی شاعر هستیم که در هریک از این فضاها نفوذ می کند و تعاریف تازه ای از آنها به خواننده ارائه می دهد، نسبت واقعی و خیالی بودن آنها را به رخ او می کشد و در طول شعر دیدگاه های فلسفی اش را بیشتر روشن می کند.  فلسفه های شکل گرفته در خلوت شاعر که حتی فیلسوفی چون "کانت نیافته" ، دنیای پسوا دنیای رویاهای رها شده است، درختان باغی که بعضی خشکیده اند و برخی رشدی وحشی و افسارگسیخته دارند. ما با دنیای انسانی روبه رو هستیم که میان آنچه خودش خواسته و آنچه دنیا برایش خواسته یا بر او تحمیل کرده است وا مانده، و در این میان یگانه واقعیت ارزشمند وجود رویاهاست، رویاهایی که بسیار به شعر می نشینند و همچون زندگی میوه های تلخ و پوچ می دهند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکان تنباکوفروشی


من هیچ‌ام
هيچ گاه چيزی نخواهم شد
ناتوانم حتی از تمنای چیزی بودن
با این‌ همه
تمامِ رویاهای جهان در من‌ است

پنجره‌های اتاق‌ من!
_ یکی از میلیون ها اتاق جهان که هیچ کس نمی داند از آنِ کیست-
 (و اگر هم صاحبش را بشناسند، واقعا از او چه می‌دانند؟)
شما پنجره ها گشوده اید به راز ِ خیابانی که مردم بی وقفه زیر پا می نهند ،
خیابانی که درش به روی فکرها بسته است
واقعی است، به طرز ناممکنی واقعی
و مسلّم است، به شکل غریبی مسلّم
خیابانی که زیر پای جانداران
و پایین تر از سنگ‌های بی جانش
رازی جریان دارد
و مرگی در اوست که دیوارها را نمناک می کند و موی آدمی را سفید
و سرنوشتی در اوست که قطارِ همه چیز را در شیبِ جاده‌ی هیچ می‌راند

امروز چنان درهم شکسته‌ام که انگار حقیقت را دانسته ام
امروز چنان زلالم که گويی در آستانه‌ی مرگ بوده‌ام
و هیچ نسبتی با اشیاء نداشته‌ام جز وداع:
این خانه و این سمت خیابان
مبدل به واگن‌های قطاری می‌ شود
که با سوتی ممتد به راه می افتد از درون سرم
 و روانه می شود روی لرزش عصب‌ها و غژ غژ استخوان‌هایم

امروز سردرگم‌ام
مثل کسی که اندیشید، پاسخ را یافت و از یاد برد
امروز قسمت شده ام میان وفاداری ام به وجودِ تنباکوفروش آن سوی خیابان
به عنوان واقعیتی بیرونی
و احساسی که می‌گوید همه چیز فقط رویااست
به عنوان واقعیتی درونی


در همه چیز مغلوب شده ام
اما وقتی هیچ آرزویی نداشته ام
شاید در هیچ چیز هم شکست نخورده باشم
هرچه را که به من آموختند
به کار بستم تا بگریزم از پنجره‌ی پشتی خانه
 با فکرهایی باشکوه از شهر بیرون زدم
اما چيزی نيافتم
جز درخت و علف
و مردمی که شبیه دیگر مردمان بودند
پنجره را رها می کنم و می نشینم روی صندلی
حالا باید به چه فکرکنم؟
چطور بدانم چه خواهم شد، وقتی حتی نمی‌دانم چه هستم؟
باید تبدیل به فکرهایم شوم؟ آخر در فکرم می خواهم هزار چیز باشم  
و هزار آدم دیگر در فکرشان می خواهند همان هزارچیزی باشند که همه‌ی ما می خواهیم
 و مشخص است که همه‌ی ما نمی توانیم

نابغه ام، نه؟
در همین لحظات هزاران ذهن خیال پرداز
مانند من در رويای خود نابغه ‌اند،
و بعید است تاریخ حتی یکی را در حافظه اش نگه دارد
و از پیروزی های آینده چیزی جز کود باقی بمانَد
نه، من به خودم ایمان ندارم
در هر تیمارستانی
 دیوانه هایی هستند سرشار از یقین‌!
منی که هیچ یقینی ندارم راست می گویم یا آنها؟
منی که حتی به خودم هم یقین ندارم…
همین حالا در چند اتاق زیرشیروانی جهان
چند نابغه‌ی خیالی، غرق رویاهای خویشند؟
این همه آرزوی بزرگ و آرمان درخشان!
- آری، حقیقتا درخشان و بزرگ
اما از این همه کدام یک دست یافتنی است؟
کدام یک روشنایی روز را خواهد دید؟
و صدای کدام یک به گوش کسی خواهد رسید؟
این جهان از آنِ کسی است که برای فتح زاده شده
نه از آنِ  فاتحان خیال پرداز
حتی اگر این خیال پردازان شایسته‌ تر باشند

در رویاهایم، کارهایی کرده ام که ناپلئون نکرده
در سینه‌ی خیالی ام، آدمیتی داشته ام که مسیح نداشته
در خلوتم فلسفه‌هایی یافته ام که کانت  نیافته
با این همه مردی ساکن اتاقک زیر شیروانی‌ام و شاید تا ابد همین بمانم
حتی اگر روزی آنجا زندگی نکنم درباره من خواهند گفت:
 کسی که "برای آنچه که هست زاده نشده"
کسی که "آدم مستعدی است"
کسی که همیشه در انتظار گشایش دری خواهد ماند
در دیواری که در ندارد
کسی که ترانه‌ی بيكران را در مرغدانی خواند
و صدای خدا را در چاهی سربسته شنيد
من به خودم باور دارم ؟  
نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز دیگر
بگذار سرِ پرشورم را به دست طبیعت بسپارم
تا آفتاب‌اش را بتاباند
 باران‌اش را بباراند
و باد را بوزاند در موهایم
و باقیِ عناصر هم
اگر خواستند یا دست تقدیر خواست بیایند
چه فرقی دارد بیایند یا نیایند،
ما، بردگان دل شکسته ی اختران،
سراسر جهان را فتح می‌کنیم
در خواب هایمان
اما بيدار که می‌شویم
هوا مه آلود است و پرابهام
از خانه که بيرون می‌رويم سراسر زمین بیگانه است
منظومه‌ی شمسی بیگانه
کهکشان‌ راه شیری بیگانه
و بیکران بیگانه است

(شکلات بخور دخترک!
 شکلات بخور!
باور کن جز شکلات هیچ متافیزیکی در جهان نیست!
همه‌ی آیین ها روی هم چیزی بیشتر از قنادی‌ ها به مردم یاد نمی دهند
شکلات بخور دخترک!
 با دست و روی نَشُسته ات شکلات بخور
ای کاش من هم می توانستم اینقدر صاف و ساده شکلات بخورم
اما من فکر می‌کنم و زرورق دورِ شکلات را-که فقط تکه ای فویل آلومینیومی است_ باز می‌کنم
از دستم می‌افتد روی زمین ، درست مثل زندگی ام که افتاد)

اما لا اقل از تلخیِ هیچ بودنم
 چرکنویس این شعرها باقی می‌ماند
این ستون های درهم شکسته که سر بسوی ناممکن‌ها بلند کرده اند
و لااقل می توانم حقارت هیچ بودن را بی قطره‌ی اشکی به خودم تقدیم کنم
لا اقل ژستی نجیب بگیرم در رابطه‌ام با اشیاء
وقتی رخت‌های چرکم را -وجود خودم را-
بی آداب و ترتیب
بسوی جریانِ هست ها پرتاب می‌کنم
و عریان در خانه می‌مانم

 (تو، تو ای وجود تسلی دهنده!
 تويی که چون وجود نداری ‌می‌توانی تسلی‌دهی،
هرکه می خواهی باش
تو، الهه‌ی يونانی که چون تندیسی زنده باور می شوی
يا تو، بانوی اشراف‌زاده‌ی رومی، اصیل و شرور
يا تو، شاه دخت خنیاگران دوره گرد، متین و دلربا
يا تو، مارکيز  قرن هجدهمی، دِکولته پوش و دور از دسترس
يا تو، مشهورترین عشوه گر ِنسلِ پدرانمان،
يا شما چیزهای مدرن که دقیقا نمی‌دانم نامتان چیست
همه‌ی شما ، هرچه که هستید
اگر می توانید الهامی به من دهید
قلبم خالی است مانند سطلی واژگون
به رسم احضارکنندگان ارواح
خودم را برای خودم احضار می‌کنم
و با هیچ روبرو می شوم
کنار پنجره می‌روم و با دقت تمام به خيابان نگاه می‌کنم :
دکان‌ها را می بینم
 پياده‌ روها را
 عبورِ ماشین‌ها را
گذر موجوداتی را می بینم که لباس پوشیده اند و زنده اند
گذر سگ هایی را می بینم که آنها هم زنده اند
و همه‌ی این‌ها تبعيدی لعنتی است که به دوش می کشم
(و نام همه‌ی این‌ها غربت است. غربتی همه جانبه)

من زندگی کرده ام، درس خوانده‌ام، عشق ورزيده‌ام، حتی ايمان داشته‌ام،
و امروز به هرکه جای من نیست -حتی گدایی بی چیز- حسادت می کنم
به تن پوش مندرس گدا نگاه می کنم
به جراحت هایش
 به دروغ‌هایی که می بافد
و به خودم می گویم:
شاید هیچگاه زندگی نکرده ای،درس نخوانده ای، عشق و ايمان نداشته‌ای ،
(چرا که می‌توان همه‌ی این کارها را انجام داد، بی آنکه واقعا آنها را به انجام برسانی)
شايد فقط بوده‌ای
مانند دُم مارمولکِ گریخته که تا مدتی پیچ و تاب می‌خورد

از خودم چیزی ساختم که نمی شناسم
اما چیزی را که در توانم بود نساختم
 لباس مبدّلی که پوشیدم اشتباه بود
نقابی که بر صورتم زدم اشتباه بود
مرا با دیگری اشتباه ‌گرفتند
سکوت کردم و سقوط کردم درگمراهی
بعد
وقتی خواستم نقاب از چهره‌ بردارم
با چهره‌ام یکی شده‌ بود
سرانجام زمانی که آن را برداشتم و خود را در آینه دیدم
پیر شده بودم
مست بودم و دیگر نمی‌دانستم چگونه می‌شود نقابی را دوباره بر چهره بگذارم
که همیشه روی صورتم بوده است
نقاب را به گوشه‌ای انداختم و در رخت کن به خواب رفتم
مثل سگی كه مدیرساختمان تحمل‌اش می‌کند
چرا که آزاری برای کسی ندارد
و می‌خواهم همه‌ی این داستان را بنویسم تا برتری ام را ثابت کنم

ای عصاره‌ی موسیقی ابیات بی حاصل ام!
کاش می‌توانستم با تو روبرو شوم
چون چیزی که آفریده‌ی من است
 به جای آنکه دائم بنشینم مقابل تنباکو فروشی آن دست خیابان
و خودآگاهی از هستی‌ام را لگدمال کنم مثل فرشی که زیر پای مردی مست می لغزد
یا آن قالیچه‌ی پادری که كولی‌ها دزدیدند، هرچند قیمتی هم نداشت
اما حالا تنباکو فروش، دکان‌اش را بازکرده و آنجا ایستاده‌است
به او نگاه می کنم
 با دردِ گردنی نیمه چرخیده
و عذابِ روحی نیمه آگاه

او خواهد مُرد
 و من نیز
او تابلوی دکان‌اش را بجا می‌گذارد
 و من شعرهايم را
در زمانی مقدر تابلوی دکان‌اش هم خواهد مرد
 و شعرهای‌ من نیز
بعد از آن خيابانی که تابلوی دکان در آن بود خواهد مرد
 و زبان ِشعرهای من نیز
بعد این سیاره‌ی گردان
بستر همه‌ی این اتفاقات خواهد مرد
آنگاه در سیاره‌های دیگری از منظومه‌های دیگر
چیزهایی شبیه انسان به ساختن چیزهایی شبیه شعر ادامه خواهند داد
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکان‌ها زندگی خواهند کرد
هميشه یک چيز با چیز دیگری مواجه می شود
همیشه یک چیز به اندازه‌ی چیزهای دیگر بیهوده است
همیشه ناممکن همانقدر ابلهانه است که واقعیت
همیشه راز عمیق درونی همان‌قدر واقعی است که سایه ی راز بیرونی
همیشه این یکی یا آن یکی
یا نه این یکی و نه آن یکی
ناگهان مردی وارد دکان تنباکوفروشی شد(می‌خواهد تنباکو بخرد؟)
اين واقعيت ِ انکار ناپذیر تکانم می‌دهد
از نو شروع می کنم مانند انسانی پر انرژی
 و متقاعد تا سطرهایی بنویسم
که در آن حرف های پیشینم را نقض کنم
همینطور که به نوشتن فکر می کنم
سیگاری آتش می زنم
و طعم سیگار، رهایم می کند از همه‌ی این فکرها
مسیر دود را با نگاه دنبال می کنم
و در لحظه‌ ای حساس و مناسب
لذت می برم
لذتی ناشی از خلاص شدن از فکرها
و درکِ این حقیقت که متافیزیک، پیامدِ حالِ خراب است
لم می دهم روی صندلی و سیگار می کشم
 می کشم تا زمانی که سرنوشت بگذارد
(اگر با دخترِ رخت شوی ازدواج می کردم، شاید حالا خوشبخت بودم)
با این فکر بلند می‌شوم و به سمت پنجره می‌روم
مردی که وارد تنباکو فروشی شده بود، از دکان بیرون آمد
 (پول خردها را در جیب‌ شلوارش می‌ریزد؟)
او را می‌شناسم. اِستیو! که اصلا متافیزیکی نیست
(حالا صاحب تنباکوفروشی آمد دمِ درِ)
انگار با یک الهام غیبی اِستیو برگشت و مرا دید
دستی برایم تکان داد و من دادزدم: خداحافظ اِستیو!
و تمام کائنات در نظرم به جای خودش برگشت
خالی از امیدها و ایده‌آل‌ها
و تنباکوفروش لبخند زد.

پانزده ژانویه- ۱۹۲۸-لیسبون

 

 

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :