شعری از فرناندو پسوا ترجمه ی مبین اعرابی |
|
نویسنده : مبین اعرابی تاریخ ارسال : 17 اسفند 03 بخش : |
![]() |
دربارهی پسوا
اگر به دنبال شعر ساده و سرراست می گردید، بهتر است از همینجا دور بزنید و به سراغ خیل عظیم شاعرانی بروید که شعرهایشان فهم آسان تری دارد، چراکه در شعر پسوا باید به دنبال لایه های پنهان گشت و رفت و برگشتی مداوم میان واقعیت (واقعیت چیست؟) و خیال را تجربه کرد. موضوع وقتی پیچیده تر می شود که با شخصیت هایی آشنا شویم که به جای پسوا سخن می گویند. این چند شخصیتی، چه بیماری مزمن پسوا بوده باشد چه شیوه انتخابی وی برای خلق آثارش، ما را با چند شاعر مواجه می کند و اگر به شیوه گذشتگان، زندگی و تفکرات شاعر را نیز در فهم و دسته بندی اشعارش دخالت دهیم، هریک از حداقل سه همزاد اصلی پسوا پیشینه، تفکرات و زبان خاص خود را دارند.
فرناندو پسوا شاعر پرتغالی متولد 1888 در لیسبون است که به واسطه ازدواج مادرش با مردی که کنسول پرتغال در آفریقای جنوبی بود، کودکی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. وقتی که دوباره به لیسبون بازگشت 17 سال داشت و پس از دوسال که تصمیم به ترک دانشگاه گرفت، مطالعات گسترده و نوشتن را به طور جدی تر آغاز کرد. هرچند پسوا در طول حیاتش نیز به واسطه چاپ آثار، نوشتن در ستون های مجلات و نامه نگاری با بزرگان ادبیات... به عنوان شاعری جدی شناخته شده بود، اما کشف نبوغش پس از مرگ وی در 1935 و دسته بندی و چاپ آثار عمده اش که در چمدانی بزرگ نگهداری می شد، صورت پذیرفت.
اختلال چند شخصیتی که پیشتر به آنها اشاره شد، به حدی در زندگی پسوا جدی بود که آثارش را با نام همزادهای ابداعی اش می نوشت و هریک از این همزادها، نام، تحصیلات، زندگی و شخصیت منحصر به فردی داشتند و گاه به نوشتن و اظهار نظر درباره آثار یکدیگر نیز می پرداختند. هرچند استفاده از نام های مستعار برای انتشار آثار، به اغراض مختلف توسط شاعران و نویسندگان زیادی مورد استفاده قرار گرفته است، اما برای پسوا موضوع بسیار فراتر از نام ادبی مستعاربوده است. سه همزاد اصلی وی عبارتند از: آلبرتو کایرو که ساکن روستا بود و درس نخوانده، خداپرست و شیفته طبیعت و فهم ناب اشیاء. کایرو به اشارهی پسوا در سال 1887 (یک سال زودتر از خودِ شاعر) به دنیا آمد و در 1915 از بیماری سل درگذشت. آلوارو دِ کَمپوس که متولد 1890 مهندس نیروی دریایی و ساکن انگلستان و تحت تاثیر والت ویتمن و فوتوریست های ایتالیایی بود. ریکاردو رِیش، پزشکی سلطنت طلب که شعر کلاسیک با شیوه گذشتگان می سراید. علاوه بر اینها تعداد زیادی نام دیگر وجود دارد که پسوا علاوه بر نام اصلی خود، تحت نقاب آنها نوشته است. نام هایی همچون بِرناردو سوارز، آنتونیو مورا، بارون تیو و حتی زنی به نام ماریا خوزه. پسوآ در جایی نوشت: «من به همهی اینها گوشت و خون دادم، کارآمدیهایشان را سنجیدم، دوستیهاشان را شناختم، گفتگوهایشان را شنیدم… به نظرم رسید که در بین آنها، آفرینندهشان، کمترین چیز است… انگار همه اینها جدا از من رخ داده بود و همچنان نیز رخ خواهد داد…»
نکته جالب دیگر در زندگی ادبی فرناندو پسوا علاقه بسیار وی به خیام است، این علاقه بخشی از فلسفه ذهنی پسوا است که گاهی به وضوح در اشعار وی مشهود است.
دربارهی شعر دکان تنباکوفروشی
شعر دکان تنباکو فروشی یکی از مهم ترین شعرهای فرناندو پسوا است و برای فهم دنیای شعری او بخصوص در قالب شخصیت آلوارو دِ کَمپوس خواندن این شعر الزامی است. شاید در روزگاری که به بهانه سرعت بالای زندگی خواندن اشعار طولانی برای بسیاری از مخاطبان مشکل شده است، اقبال عمومی نسبت به اشعار اینچنینی کم شده باشد، اما اگر درگیر فضای شعر شوید، همچون نگارنده می توانید سال ها از آن لذت ببرید و هربار نیز ظرافتی تازه را در آن بیابید.
نگاه شاعر به زندگی از همان ابتدای شعر روشن است، من هیچ ام، چیزی نمی توانم و نمی خواهم باشم، و همه چیز همین رویاهاست که ارزش من و شاید موجودیت مرا می سازد، به عنوان یک شاعر و حتی در جایگاه یک انسان. هرچند شعر چندان به ماهیت این رویاها نمی پردازد و گاهی که اشاره ای به موضوع دارد بیشتر به فرآیندی می پردازد که این رویاها در آن رنگ می بازند،اما قدرت این رویاها و فکرها چنان است که به جای واقعیت می نشیند و حتی واقعیت را از اعتبار ساقط می کند. در فضای شعر مدام شاهد رفت و برگشت میان فضای واقعی -یعنی فضای اتاق، خیابان و دکانی که شاعر به آنها می نگرد- و دنیای ذهنی شاعر هستیم که در هریک از این فضاها نفوذ می کند و تعاریف تازه ای از آنها به خواننده ارائه می دهد، نسبت واقعی و خیالی بودن آنها را به رخ او می کشد و در طول شعر دیدگاه های فلسفی اش را بیشتر روشن می کند. فلسفه های شکل گرفته در خلوت شاعر که حتی فیلسوفی چون "کانت نیافته" ، دنیای پسوا دنیای رویاهای رها شده است، درختان باغی که بعضی خشکیده اند و برخی رشدی وحشی و افسارگسیخته دارند. ما با دنیای انسانی روبه رو هستیم که میان آنچه خودش خواسته و آنچه دنیا برایش خواسته یا بر او تحمیل کرده است وا مانده، و در این میان یگانه واقعیت ارزشمند وجود رویاهاست، رویاهایی که بسیار به شعر می نشینند و همچون زندگی میوه های تلخ و پوچ می دهند.
تنباکوفروشی
من هیچام
تا همیشه هیچ خواهم ماند
آرزوی چیزی شدن در توانم نیست
با این همه اما
تمام رویاهای جهان در من است
پنجرههای اتاق من!
میلیون ها اتاق مانندِ این، در جهان هست
که کسی صاحبش را نمیشناسد
(گیریم که بشناسد، چه می داند از او؟)
شما پنجرههای گشوده به رازِ این خیابان!
خیابانِ پرهیاهو
خیابانِ دور از دسترسِ اندیشهها
چنان واقعی است که باور نمیشود
و چنان مسجل، که فهمیدنی نیست
و راز چیزها در اوست، چیزهایی زیرینتر از آدمیان و سنگها
و مرگ در اوست، مرگی که دیوارها را نمناک میکند و موی آدمی را سفید
و تقدیر در اوست، تقدیری که ارابه همه چیز را به سوی جادهی هیچ میراند
امروز چنان درهم شکستهام، که انگار حقیقت را دریافتهام
امروز چنان زلالم که انگار با مرگ رو در رو بودهام
و از دلبستگیهایم، هیچ نمانده جز وداع
وداع
این خانه و این سوی خیابان را
مبدل میکند به واگنهای قطاری
که با سوتِ پیچیده در سرم حرکت میکند
و در عزیمتش
عصبها به رعشه میافتند و استخوانها ناله سر میدهند
امروز مبهوتم
بسان آنکه اندیشید، پاسخ را یافت و از یاد برد
امروز تفرقهای در من افتاده
منی وفادار به وجود تنباکوفروشیِ روبرو - واقعیت بیرونی-
و منی که حس میکند همه چیز تنها خیال است - واقعیت درونی-
شکست خوردهام در همه چیز
اما من که مقصدی نداشتم
شاید در هیچ شکست خورده باشم
هرچه را که آموختم
به کار بستم تا بگریزم از پنجرهی پشتی خانه
با فکرهایی باشکوه از شهر بیرون زدم
اما چيزی نيافتم
جز درخت و علف
و مردمی
شبیه باقیِ مردمان...
پنجره را رها میکنم و مینشینم روی صندلی
حالا باید به چه فکرکنم؟
چطور بدانم چه خواهم شد، منی که نمیدانم چه هستم؟
باید آدمِ تصوراتم را بسازم؟
تصوراتم هزار شکل دارد
شکلهایی درست مانند تصورات دیگران
و مگر میشود برای همه ما جا باشد؟
نابغهام؟
همین حالا هزار ذهن خیال پرداز
مانند من نابغه رویای خویشند
و تاریخ شاید هیچ یک از ما را به یاد نیاوَرَد
و از پیروزیهای آیندهمان
جز کود چیزی بر زمین نمانَد
نه، من به خودم ایمان ندارم
در هر تیمارستانی
دیوانه هایی هستند با یقین بسیار
حالا منِ بییقین درست میگویم یا آنها؟
منی که حتی به خودم هم باور ندارم…
همین حالا چند نابغه در چند اتاق زیر شیروانی
غرقِ خیالات خویشند؟
چه آرزوهایی! زلال و نجیب و متعالی
حقیقتا زلال، نجیب، متعالی
اما کدام یک دستیافتنی است؟
کدام یک به صبح روشنی میرسد؟
یا صدایش را به گوش کسی میرساند؟
این جهان از آنِ کسی است که برای فتح زاده شده
نه برای فاتحان خیال پرداز
حتی اگر فاتحان حقیقی همانها باشند
رویاهای من از فتوحات ناپلئون بیشتر است
در سینهی خیالیام بیش از مسیح عشق به انسان داشته ام
ذره ای از فلسفههای پنهانیِ مرا کانت ننوشت
با این همه مردِ اتاق زیر شیروانیام
و به هر خانه و هر کجا که بروم،
مردِ اتاقِ زیرشیروانی خواهم ماند
دربارهام خواهند گفت:
کسی که "برای آنچه که هست زاده نشده"
کسی که "آدم مستعدی است"
کسی که عمری مقابل دیوار ایستاده، در انتظار باز شدن دری که نیست
کسی که سرود ابدیت را در مرغدانی خواند
و صدای خدا را در چاهی سربه مُهر شنيد
من به خودم باور دارم؟
نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز دیگر
بگذار سرِ پرشورم را به دست طبیعت بسپارم
تا آفتابش را بتاباند
بارانش را بباراند
و باد را بوزاند در موهایم
باقی عناصر هم اگر خواستند بیایند
یا اگر تقدیر به آمدنشان است
چه فرق میکند آمدن و نیامدنشان؟
ما، بردگان دلشکسته اختران،
سراسر جهان را فتح میکنیم
در خوابهایمان
اما بيدار که میشویم
هوا مه آلود است و پرابهام
از خانه که بيرون میرويم سراسر زمین بیگانه است
منظومه شمسی بیگانه
کهکشان راه شیری بیگانه
و ابدیت بیگانه است
(شکلات بخور دخترک!
شکلات بخور!
باور کن جز شکلات هيچ متافیزیکی در جهان نیست
و قنادیها، از تمامِ مرام و مسلکها آموزندهترند
شکلات بخور دخترک!
با دست و روی نَشُستهات.
کاش میتوانستم همینقدر حقیقی شکلات بخورم
اما من فکر میکنم و زرورق را-که فقط تکهای فویل است_ باز میکنم
(و شکلات میافتد بر زمین ، مانند زندگی که از دستم افتاد)
اما لااقل از رنجِ هیچ بودنم
چرکنویس این شعرها باقی میماند
این ستونهای درهم شکسته که سر بسوی ناممکنها بلند کردهاند
لااقل حقارتم را بی قطره اشکی به خودم تقدیم میکنم
و ژستی نجیب دارم
وقتی لباس کثیفی که منم را
بی آداب و ترتیب
به جریان هستها پرتاب میکنم
و عریان در خانه میمانم
(تو، تو ای وجود تسلی دهنده!
تويی که چون وجود نداری میتوانی تسلیدهی،
هرکه میخواهی باش
تو، ای الههی يونانی که چون تندیسی زنده باور میشوی
يا تو، بانوی اشرافزاده رومی، اصیل و شرور
يا تو، شاهدخت خنیاگران دورهگرد، متین و دلربا
يا تو، مارکيز قرن هجدهمی، دِکولته پوش و دستنیافتنی
يا تو، مشهورترین عشوه گر ِنسلِ پدرانمان،
يا شما چیزهای مدرن که دقیقا نمیدانم نامتان چیست
همهی شما ، هرچه در چنته دارید بیاورید
و اگر میتوانید به من الهامی دهید
قلبم خالی است
بسان سطلی واژگون
مانند جنگیرها، روح خودم احضار میکنم
و با هیچ روبرو میشوم
کنار پنجره میروم و با وسواس به خيابان مینگرم :
مغازهها را می بینم
پيادهروها را
گذرِ ماشینها
گذر موجودات لباسپوشیده
و سگهایی که همچون دیگران وجود دارند
و همهی اینها تبعيدی لعنتی است بر دوشم
و نام همهی اینها غربت است. غربتی فراگیر)
من زندگی کردهام، درس خواندهام، عاشق شدهام، حتی ايمان داشتهام،
و امروز به حال هر گدایی که جای من نیست غبطه میخورم
به تن پوش مندرسش نگاه میکنم
به زخم و دروغهایش
و به خود میگویم:
شاید هیچگاه زندگی نکردهای، درس نخواندهای، عاشق نشدهای، ايمان نداشتهای،
(چرا که میتوان همهی اینها را انجام داد، بی آنکه واقعا انجامشان دهی)
شايد فقط بودهای
چون دمِ بریده مارمولکی که پیچ و تاب میخورد
از خودم چه ساختم؟
نه چیزی که میتوانستم،
آن چیز که نمیدانستم
تنپوشم مبدل بود و بر چهرهام نقاب
نقاب را جای من باور کردند
سکوت کردم و بیگانه شدم با خویش
وقتی خواستم نقاب از صورت بردارم
با صورتم یکی شده بود
سرانجام جدایش کردم و رو به آینه ایستادم
پیر شده بودم
مست بودم و نمیدانستم تنپوشی که به تن دارم را، چگونه دوباره بپوشم
نقاب را به گوشهای انداختم و در رختکن به خواب رفتم
مثل سگی كه ساکنان تحملش میکنند
تنها به این دلیل که بیآزار است
و من این ماجرا را مینویسم، تا ثابت کنم از او برترم
ای عصاره موسیقیِ ابیات بیهودهام!
کاش میتوانستم روبروی تو که آفریده منی بنشینم
به جای این تنباکو فروشی
که خودآگاهی از هستیام را لگدمال میکند
مثل فرشی که زیر پای مردی مست میلغزد
یا آن پادریِ بیارزش که كولیها دزدیدند
حالا تنباکو فروش، مقابل درِ مغازه است
نگاهش میکنم
با دردِ گردنی نیمهچرخیده
و عذابِ روحی نیمهآگاه
من و او هردو خواهیم مُرد
از او تابلوی مغازهاش برجا میماند، از من شعرهایم
روزی تابلوی مغازه هم خواهد مُرد و شعرهای من هم
بعد از آن خیابانی که تابلوی مغازه در آن است خواهد مُرد، و زبان شعرهای من هم
بعد این سیاره سرگردان که تمام قصهها در آن رخ داده، خواهد مُرد
آنگاه در سیارههای دیگری از منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان، چیزهایی شبیه شعر خواهند ساخت
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی مغازه، زندگی ادامه خواهد یافت
هميشه یک چيز در مواجهه با چیزی دیگر
همیشه یک چیز، بیهوده به اندازه چیزهای دیگر
همیشه ناممکن همانقدر ابلهانه، که واقعیت
همیشه راز عمیق درونی همانقدر واقعی، که راز خفته بر سطح
همیشه این یا آن
یا نه این و نه آن.
در همین حین مردی وارد مغازه شد ( میخواهد تنباکو بخرد؟ )
اين واقعيتِ انکارناپذیر تکانم میدهد
بلند میشوم مشتاق و متقاعد و انسانی
تا سطرهایی بنویسم
که در آن حرفهای پیشینم را نقض کنم
در فکر نوشتن، سیگاری آتش میزنم
سیگاری که مزه رهایی میدهد، رهایی از تمام فکرها
مسیر دود را با نگاهم دنبال میکنم
و در لحظهای حساس و مناسب
لذت میبرم
لذت خلاص شدن از اندیشهها
و درک این حقیقت، که متافیزیک، پیامد حالِ خراب است
لم میدهم روی صندلی و سیگار میکشم
تا وقتی که سرنوشت بگذارد، سیگار خواهم کشید
(اگر با دخترِ رختشوی ازدواج میکردم، شاید حالا خوشبخت بودم)
با این فکر بلند میشوم و به سمت پنجره میروم
مردی که وارد تنباکو فروشی شده بود، بیرون آمد
(پول خردها را در جیب شلوارش میریزد؟)
او را میشناسم. اِستیو! که اصلا متافیزیکی نیست
(تنباکوفروش هم بیرون آمد)
انگار با الهامی غیبی
اِستیو برگشت و مرا دید
دستی به خداحافظی تکان داد و من دادزدم: خدانگهدار اِستیو!
و کائنات
بیهیچ آرمان و امیدی
برای من از نو ساخته شد
و تنباکوفروش لبخند زد.
(پانزده ژانویه- ۱۹۲۸-لیسبون)