شعری از علی مومنی


شعری از علی مومنی نویسنده : علی مومنی
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : شعر امروز ایران

صندلی برای مردگان

 

 

صندلي اي براي مردگان
خيالي براي پذيرايي 
از رويا…
وسياره اي كه چهار فصل اش
آن را مربع كرد
انبوه از مثالهاي شناور به روي آب
ومابقي ي قوسي كه با تلنگرش
بدو خوب اندام را
استخاره ي مورچگان به تاراج و
استراحت مردگان 
پُر از مور مور طويلي
كه بعد از صدا هم
دوباره صدايش همان صدا
با رويي گشاده و
زيري سياه
اين موسيقي ي كجاست؟

شيپور پوكه اي كه از گلوله اش 
آه …
لبخند ابرو و اخم دهان خاك
بيدار باش جغد
در خوابگاه مور
آهنگ دايره ي مردگان
در شب نشيني درخت
باران به شكل هفت
باران به شكل هشت
باران به شكل تمام عدد ها
به تعداد مردگان
با نازِكوكي كه در حنجره
نازتر از گلو
چهچهه مي زند
در بادهاي بدون كفش
از ابرهاي بدون لباس
پاييز نيامده برگ مي ريزد
بدون زمستان برف
در پشت ِميزِماه
اين صندلي ي كيست؟
اين موسيقي ي كجاست؟
 آهنگِ راه ِشيري ِاطراف؟
يا كهكشان ِدور و مجاور…
ابريشم تلفظي
كه بر زبان شيرخواره فرش مي بافد
در آن دم و آن بازدم
كه نارنج خانه مان
قدم زنان به روي شيشه هاي اتاقش
بدون بهار سبز 
بدون آب ،آبي و
بدون نيرنگ ، رنگ…
در ساعت گياهي ي مرگ
در آفتاب گياهي
آواز هاي گياهي
ترانه ها…
ضرب المثالها…
درخت هايي كه منتظرند
تا تو
شاخه هاي مزارشان باشي
پندار هاي عميقي
 كه در بقچه ي كفن اش
مورچگان اسب مي تازند
به دندان نيش و 
آهنگ ِآسياب چهار فصل

پاروزنان ميان سنگ
پاروزنان ميان خاك
پاروزنان ميان دود كارخانه ها
باران بدون هيچ دليل مي باريد
باران به تعداد مردگان جنگ ويتنام
باران به تعداد قربانيانِ يازده سپتامبر
سقوط مسافرين هواپيما
جنگ هاي جهاني
قطره هاي ريزو درشت
باران به شكل زلزله ي كرمانشاه
با چشمهايي درون دست
در دستهايي ميانِ پا 
با گوشهايي ميان ِچشم
پاييز در مسلسل باد
انجير افتاده در كفِ كفش
در منجنيقِ عزازيل
باران به شكل ِپرتاب ِابر اهيم
باران به شكل چاه هاي پر از يوسف
باران شكلِ رودخانه هاي پر از موسا
اين بادبان كيست؟
اين باد تا كجاست؟
در موسيقي ي انقلاب ِبدون فصل

دريا نورد هاي به دريا نرفته
شناگران در خشكي
غواص هايي كه جاي آب
در آبروي مردم به اعماق و
يونس را
با شكلك نهنگ صيد مي كنند
در گريه هاي نرگس بدون چشم
در تشتي از زبان بريده ي گلهاي گاو زبان
در ريشه هاي تمام شده ي درخت هاي دارويي
علف ها…
بوته ها …
پايان درمان خانگي اسپند…
سياره اي كه در وسط كهكشان 
نعره مي كشد 
اندام من كجاست؟
درياچه هاي بدون درياچه ي اروميه…
خليج هاي بدون خليج گرگان…
شهريور ١٣٤٥
در صندلي ايي كه براي تولدم
از رودخانه ها قرض و
از مردگان كرايه كرده اند
در آفتاب و
زير نور ماه مونث
گهواره
از چوب هاي گياهان سربه زير
ناقوس تك تك و
ني ني به شُرب شير
در زير سينه هايي كه كوليان
با اسب از ميانشان سفر كردند

در قوس هاي ليز بنفش
بر سنگ هاي خيس قهوه اي
مايل به صورتي
مايل به نارنجي
مايل به گُلبه اي
اُخرايي ِرُخام
مايل به دستور ِزبان ِپارسي
مايل  به انقلاب ِآب
مايل به شيرِمادري
مايل به اسب هايي كه كوليان
از صخره هاي ليز و شيري اطراف آن
سرازير مي شدند
بر چشمه هاي سفره ي گوش
بر فرش هاي پهن ِتلفظ
آغازِسرخِ زبان
آنجا كه رنگ ها
يك دانه يك دانه
رنگ دانه مي شدند
آهسته آهسته 
زردها پاييز
دريا بنفش…
اطلس از آبي و
آرام رو به يشم
آهسته اي كه در تنم فرو مي رفت
وبه دنبال ماجرا مي گشت
در بازي زباني جنگ
در ادامه ي بازي ماجراجويان
كشكي كه با آتش گلوله
سابيده مي شود
در روبروي كلبه ي احزان


در روبروي كلبه ي احزان
ما شير خورگان مان را سرباز
ما كودكان مان را كهنه سرباز
ما بچه هاي كار را 
سرپرست خانوار…
ما روح را از آسمان جدا كرديم
ما آب را از باران
ما يوسف را از كنعان

پاروزنان ميان سنگ
پاروزنان ميان خاك
پاروزنان ميان دود كارخانه ها
اعداد احمقانه ي اسكناس ها
صندوق بين المللي پول
عمليات انتحاري
در آهنگ آهنگ ها
اشاره ي عيسي 
به قوس حدس خروس
اين موسيقي ي كجاست؟
در سر به مُهر گياهان تابوتي
در بد و خوب ِاستخاره ي مورچگان
در نبش قبر اندام بيهوده ي نهنگ
در حرف هايي كه جاي آب
از چيزها جدا و
بر روي ميز ِماه
از ابرها كتاب مي سازند
يا ساعتي
 كه از پيچ پله ها كوك و
پاي آفتاب ِبر لبِ بام
ما را مقابل ما دفن
ما را در امتداد ما تبعيد
ما را ميان ما تشييع…

ما در درون آينه
تصوير بيرون آينه ايم
روباهي
از مصوت و صامت ِدروغ
ميموني كه از آخرين شاخه هاي زبان،
حرف مي چيند
تفريق ِمرگ  و
منهاي ِمردگان
به علاوه آينده اي
گذشته تر از تفريق

در زير هشت ِلحن و
تبعيد لحجه و
پشت ميله هاي زباني
كه يك حرفِ مانده
تا سي و سه پل دارد
تا اصفهان عميقي كه غواصان 
در رنگ كاشي اش
از آب فيروزه مي گيرند
بعد از طلوع زمين در ماه
از انعكاس ِزمينْ تابِ نورِاقيانوس

قيافه بگير اي درد…
به تاراج دوشيزگي ي بيوه گان
و مذبح ِشكوفه هاي هلاك
كه پشت آينه 
بر مزارِتصويرهايمان 
جيوه و نمك مي ريخت
با صفر ِساعتي
كه عقربه هايش دو مرده ايست
كه بر روي هم 
دفن كرده اند
به بيروني از درون تنها…
به شهر هاي زير خاك پشت ِآينه ها…
كه هي گذشته در آن 
از گذشته دورتر مي شد

قيافه بگير اي زخم…
كه ضحاك 
در رقص مارها
شانه هايش 
ميان هم مي رفت

اَريكه به پيشوازِمحو و
شمشير زن تقدير…
مضاعف ترسي
كه خاكروبه 
سُپور جهان را
به رُفتن ِخاك ما مي بُرد
در روح بي من ِعكس ها
تصويرِبي من ِقاب ها

قيافه بگير اي محو…
كه بر سپاه ِخميده ي ابروت،
نيزه ها…
دوباره از ماه و
انعكاس آب مي رقصند
دو باره از واژه هايي
كه با سي و دو حرف، 
هنوز…
يك حرف مانده 
تا سي و سه پل دارند


علي مومني-گرگان
١٤٠٣/١٠/٢٨

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :