شعری از شاپور احمدی
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
کالبد زندهی بیدار
برای خ. الف
چلچلهها چرا سفیدند؟
با سر پوشیده جوی های تیز برق را
در شب، شب سرگردان دیدند.
این هیکل سالها باید بسته باشد
بر سنگ زمختی چمبره بزند
تا جوانههای آتشزنه در خاکستر چشمه بخشکند.
آن گاه در عرق و پوست خود خواهم گریست.
اکنون در جهانی چپ و نیمهتاریک
بر جدارهی دریایی ناشناس
گاریهای شلختهای از اسبهای علاف
در وسط سنگپارههای مقوایی ول میشوند.
ساعتها و تیکههای شب و روز
گاهی اوقات ایستگاه را
تونل میزنند
و به شکل دُمهای بخارآلود
روی نیمکتها
پشت گردنهای بکر میآویزند.
در میدانچهای از روزنههای چولیده
پشت به جوی برادههای خاموش
چروک یک گوشهی صورت خود را
آدمی و پری و پرندهی دختر
بیآواز با نوک چوبی میکاوید.
میخواهم سایهی کیوسک را ورانداز کنم
سایهای که دانههای خردلیاش
همیشه یک سمت هر کالبدی را خوشحال میکند.
نیمروز، سخت
با مادیانهای کوتاه
در آمیخته است
و تکههای گرم و کبود
از سبدهای سایهروشن امروز
در نردههای پایینی
پخشوپرا شدهاند.
میخواهم سفت به دندان بگیرم
رنگهای قهوهای نیمروز را.
آن گاه بیرون خواهیم ریخت
از گاریهای بزرگ
از سوراخهای هفتگی
و روزی مچاله.
و زیر چشمهایمان
التماس میکنیم
تا ایستگاه بشکند.
فقط به استخوان خود
دست انداختهایم.
سر پا
رودی بیمزه
از رشتههای بیوزن را
که بعداً سابیده شدند
بیکار تماشا کردیم.
شاید تکهای هرز
از قالبم کنده شود.
نزدیک خانهی خواب
به این لالایی فکر کردم:
جویهای یخزدهی آن سو را
با نوکی سفید شبانه خواهم گشود.
در تاریکی مثل اینکه
بر سینهی صخرهای
یا درختچهای بیبر
آویختهام.
اینجاست که باید یکهو
از جایی دست نخوردهام
نه باراندیده و نه آفتابزده
بیلج و نجوا
در رنگآمیزی روشنایی
شکاف بردارم.
گیسم دم بریده
جاندار و خام
در سایهی چراغ زبرین
بر گِلزاری ماده
خواهد ریخت.
اول سپیدهدم گاهی
به خود خواهم کوبید.
وقتی آمخته شدم
در کنارهی تیغهای
از زمین و روشنایی
بسُرم
ایستگاه
کجکی
در زرورقهای رؤیا
خواهد ایستاد.
حالا دلخوشم
بازی در خواهم آورد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه