شعری از زلما بهادر
تاریخ ارسال : 5 دی 90
بخش : شعر امروز ایران
"نهنگ ِ دیوانه و سایه های بازیگوش "
انگار کش آمده ام
هر چه قلاب می اندازم
باز هم واژه های هزار پا
از دیواره های ذهنم سُر می خورند
و در امتداد ِ فصلی بیمار ناپدید می شوند
شاید مقصر
دست هایی نامرئی اند
که شبانه می آمدند و در خواب
انگشتان ِ باریکم را روشن می کردند ...
احساس می کنم
نهنگی دیوانه
سایه های بازیگوش ام را یکجا بلعیده و
بین ِ دو دریا حبس کرده است
برای دل خوشی
لامپ ها را خاموش
و فانوس عتیقه ی مادربزرگ را
کبریت می زنم
در تاریکی صدایی عجیب
گوش هایم را آژیر می کشد
می بینم بسته ای مسکن
روبه رویم رژه می رود
و نجوایی از سیاهی ِ جنگل
پوست کنده می گوید :
مقصر ما نیستیم
فکری به حال این میگرن مزمن کن
که قاموس واژه ها را
به کما برده است
بسته ی قرص را که باز می کنم
اشیاء رنگ پریده ی خانه
بی مقدمه می زنند زیر خنده
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه