شعری از رویا ابراهیمی

تاریخ ارسال : 6 مهر 04
بخش : قوالب کلاسیک
مادرت را ببخش دخترکم
شعر آتش به خانهاش زده است
روزگارش شبیه گنجشکیست
که سموری به لانهاش زده است
بین انبوهی از تفاوتها
شاعران درد مشترک دارند
مثل ظرفی عتیقه زیبایند
منتهی از درون ترک دارند
آفت شعر را بکش در خود
نکشی، کل باغ میمیرد
لاکپشتی که روی لاک افتاد
زیر خورشید داغ میمیرد
دخترم فرض کن که جادوگر
یک طلسم سیاه آورده
کوچهی خلوت خیالت را
برده و چارراه آورده
مثلاً فرض کن خدایت را
گاه غولی سیاه میبینی
در همین گیرودار گرگی را
برهای بیپناه می بینی
ناگهان شکل واژه میگیرند
همهی چیزهای دور و برت
سطری از شعر میشود حتّی
آن لباس نشستهی پدرت
مادرت آن نهال کوچک بود
که به فصل جوانهاش نرسید
تا قیامت کلاغ قصهی من
شعر گفت و به خانهاش نرسید
لینک کوتاه : |
