شعری از راضیه صابریان


شعری از راضیه صابریان نویسنده : راضیه صابرسان
تاریخ ارسال :‌ 12 مهر 98
بخش : قوالب کلاسیک

سرگیجه های ممتدِ بد مستی آشفته حالی منِ دیوانه 
آیینه را شکستم و بیرون زد از تکه هاش یک زن دیوانه

از پنجره به سمت جهان پل زد آهسته رفت و دور زمین چرخید 
گیرایی عجیب و غریبی داشت آن چشم های روشن دیوانه

شب با هزار دغدغه می خوابید صبحانه غم به خورد خودش می داد  
هم خانه بوده است سی و شش سال با سایه های اَلکن دیوانه
  
دلشوره های ریز و درشتش رادر تابه های حوصله می سوزاند
لبخند و بغض و دلهره را می ریخت توی دهان همزن دیوانه
 
تنهایی بزرگ و غم انگیزش جغرافیای پر خم و پیچی داشت 
سر کرده است روز و شبش را با همسایه های لُمپن دیوانه

بردوش می کشید خودش را و با هر چه بود  یک تنه می جنگید 
با دوستان فرضی بی منطق با یک سپاه دشمن دیوانه
 
می گفت شاعری بلد است اما سوزانده اند دفتر شعرش را 
عمریست می شناسمش انگاری  شکل من است این زن دیوانه

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : علی جهانگیری - آدرس اینترنتی :

با یک سپاه دشمن دیوانه
ممنونم