شعری از جهانگیر سایانی
تاریخ ارسال : 2 آذر 96
بخش : شعر امروز ایران
ببین از لای این درز
چه آرام است دریا
که آنسوی حیات
بر چروکهاش خوابیده
اینطرف در حیاط
های... هوی... های... های
پرانده خواب از سر ظهر یکخانه
از درخت لیمو و برگهاش
از واکس بر کفشهای مردانه
و لباسهای در کمد، مشکی
من «گریه نمیکنم» را گذاشتهام در خانه
میان خنزرپنزرها
لای لحظهها
که دیروزترند امروز
بگو با این بغض از درخت بالاتر
که حالا تر است حالا چه کنم؟
بلندتر از بوی زیتون در حیاط و فضلهی کبوترهاست چه کنم؟
های... هوی ...های ... های
که افتاده بود تشت از بامِ بلند و
بلندِ صداش انداخته بودم از بام
که صدايی خشدار نشسته به ياسين
آمده به ختم قرآن کند
«آمده بود به ختم قرآن کند» فاتحه را پسوپیش
«آمده بود به ختم قرآن کند» سبابه را فرو در پرتقال
ای پوست چروكی که میروی در خاک
با نارنجی که سالهاست ثمر ندارد - نمیدهد چه کنم؟
«سبابهای که با فشار میرفت» در پا و خاک، دمپایی عربی
«سبابهای که با فشار میرف» زرد، با پوست صيقلي پرتقال
زرد اما بلوز سوسماری چينی من است
که از كس چرخ در بازار میآید
ای خفته در نارنجی نارنج
پرتقالی را که سالها پيش بريده بودی- م
كنده بودی- م
چه کنم؟
های... هوی... های... های... های است و میرود به ختم
میرود قاتى زنها
«میرود قلیان بکشد» میرفت
«میرود لاس بزند» رفته بود
امروزتر است حالا که فاتحه
برای شادی روح مغفورش، صلوات:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى ایکه خوابیدهای بر دریا
از کجات که خاطره نداریم؟
در کجای این حیات
که ردی از تو
از لبهات
که اهْدِنَا الصرَط الْمُستَقِيم دستهات را بر کمری باریک، حلقه نداریم؟
های... هوی... های... های امروزتر از حالاست
و تو بر چروک یک دامن
چروک یکتن
بر چروک این حیات و آن حیاط و کنجهاش خوابیدهای بر دریا
که اینسوی حیات در حیاط انبوه میشود کفش
مرا ببخش که باید گنجه را در کمد
«سیاه نمیپوشم» را بیرون اتاقی بگذارم
که گریههاش را با کفشهات
به خیابان
به کوچه
به بازار
میبری بر دریا
میپرانی خواب از سر این خانه
ای که لحظهها را در ساعت چروک میشدی
بگو چه کنم این بغضِ در گلو را؟
این چشمِ بی گریه را؟
پدربزگ! پدربزرگ!
امروزتر از حالاست
بالاتر از بالاست
دیروزِ پدربزرگ
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه