شعری از بهرام پارسا
تاریخ ارسال : 31 تیر 01
بخش : قوالب کلاسیک
توی ذهن پرنده بال بزن
روی بالِ ستاره راه برو
زندگی ماورای عقل و دل است
من به تو مؤمنم عزیز دلم!
بغلم کن درون تو بِچَریم
بارش ابر گریه محتمل است
بغلم کن لباس نامرئی!
بغلم کن که آفتاب منی
کاسهی واژهای، شراب منی
و بگو غیر تو که خواب منی
در جهانم چه چیز مُستَدَل و
در جهانم کدام مُستَدِل است؟
ما پناهندهی خیابانیم
هر طرف خواستی شعار بده
هر طرف خواستی گلوله بخور
ما فقیریم، خوب میدانیم
که رُباط قدیمی «خیام»
حال امروز اسم یک هُتل است
اسمها میروند و میآیند
چهرههاشان فقط عوض شده است
ما فراسوی کفر و ایمانیم
ما بزرگیم، خوب میدانیم
صلح معشوق و عاشق «حافظ»
جنگ ارباب و بندهی «هِگِل» است
گلهها، گلههای تک نفره
گلهها بیچراغ توی هماند
همه به اتفاق روی هماند
هیچ فرقی نمیکند دیگر
کشتی نوح و قایق سُهراب
خَرِ تا خِرتناق توی گل است
تو برزگی، بزرگ، ضد خدا
بغلم کن که راه هم بشویم
ساکن سرپناه هم بشویم
همزمان هم شویم و هم نشویم
که نشستن به هیچ آلوده
و دویدن به صفر متصل است
تا زمین را کمی تکان بدهی
و به این خاک آب و نان بدهی
و به باد و نسیم جان بدهی
و مرا هم به من نشان بدهی
باز کن، باز کن پرندهی من!
تَلِ موهات را که زیر تِل است
تا تو هستی امید هم پیداست
نوک صبح سپید هم پیداست
تا تو هستی به روی خاک سِپِهر
این درخت، این درخت سُرخ و بلند
استوار ایستاده میخندد
استوار ایستاده مُشتَعِل است
لطف کن، لطف کن مرا خواندی
روی پیشانیات شماره بزن
و مرا پُست کن به من بفرست
چند سالیست از تو بیخبرم
چند سالیست این غم -این شاعر-
مانده در انزوای خود کِسِل است
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه