شعری از امیر اور
فارسی ِ رُزا جمالی


شعری از امیر اور
فارسی ِ رُزا جمالی نویسنده : رُزا جمالی
تاریخ ارسال :‌ 12 شهریور 98
بخش : ادبیات جهان

شعری از امیر اور
فارسی ِ رُزا جمالی

شاهاریت
نماز صبح
(قسمتی از یک شعر بلند)
 
 
 
" و ای خداوند من، این روح از تو برآمده و تو در آن دمیده ای، خالص و پاک  تو آن را خلق کرده ای، جسم و نَفس دادی به آن و از آن توست که باقی می ماند تا زمانی که بخواهی روح مرا به سمت خود بکشانی و درآینده ای نامعلوم آن را به ملکوت با شکوه ات بر گردانی"
 
" که تو متبرکی و ابدی، ای پادشاه جهان و خداوند ما، قدم هایم را در مسیر خودت هدایت کن و ما را به فرمان هایت متصل بدار. ما را بهراسان و دور بدار از این که به مسیری از گناه منحرف گردیم، به سرپیچی و بی عدالتی و یا اینکه به دام هوس و سیه روزی بیافتیم."
 
اینجاست، که می افتد و تکه تکه می شود در هیچی خود
بی هیچ اعلانی پیشاپیش
که  تمام جهان از نور زائیده می شود
چشمی پدیدار می شود
نیم باز
باز وُ بسته می شود
که ببینی که چرا می بایست ببینی
از چشمی بی چشم
از روشنایی بیرون
لکه هایی که به آرامی بر روی خورشید نقش می گیرند
رنگی که پوست انداخته است به آری و یا نه
برگ های عشقه که عمیق اند در میان سایه ها
و از روشنایی نگاری گرفته است
که آزاد نمی شود
در بالای دیوار
و آخرین نیمه ی روشنایی که دارد تمام می شود
در خاطره ای از آسمان و تمام خانه که از آن پر شده
ملحفه ی روی تخت، ساعت و فقط اینجا که رشته موها را بر پتو می خیزاند
و این از برای من نیست، نمی خواهمش، از آن خاطره ای دیگر است
هنوز رویای دیگری ست
و من نمی خواهمش
 دیگری ست اما آشنا به نظر می رسد
اما دلیلی ست دراین تصاویر
که آن ها را چسبانده است به ما
و محکم است و مقاوم
و کافی نیست که بخواهیم آن را به جهانی مادی بدل کنیم.
انگاره ای ست از جهان
بعد از نور
جسم: موجی گنگ و سنگین که تمام اراده ات را می گیرد و هنوز غیر قابل لمس است
بی جان، و آنقدر هوشیار نیست که این سنگینی را تحمل کند
که دوباره به جسمی بدل شود
که از هیچی بدانجا برسد
که چه کار می توانم بکنم؟
 
سلام ای روح من،
چه کسی به خاطر بازگشت ات از تو قدردانی خواهد کرد؟
که به درون این جسمِ خاکی برگشته ای
که چنان ناگهانی به "من" بدل شده ای  و انگار در هر خاطره ای جریان داشته ای
و در این خاک
و پسِ پشتِ همه چیز فقط چشم ها باقی می مانند
و بر می گردند به اینجا و بر گشته است از سفر
از پس زندگی هایی که زیسته است، سند باد بوده ست زمانی و زمانی دیگر مارکوپولو
و پیش ازین آغاز یافته است
که در جسم گسترش بیابد
که اراده ای فراموش شده بیابد
چشم ها پسِ چشم ها بسته می شوند، تمام آن ها که این آهی ست بی گلو:
به غیر ازین که این دو مستقیم پیش می روند
و به برزخی صُلب و ثابت بدل می شوند.
و پیش از این
تو بوده ای
در جُنب و جوشی
بیرون ازین همه.
و تو می روی برای خود که زمان و مکان را فتح کنی
نیم تنه ات به سمت آرنج برگشته
قدمی به جلو می نهد
که به این من ماهیت و وجود ببخشد
وحالا
کجاست سستی هایت؟
کجا نخواستی که بروی؟
و با وجود این
که این توده ی جسمانی از میان دیوارها راه می یابد
و به سمت در می رود
که خودش را بیابد در میان کاشی هایی سفید
و در میان آب و آینه
وقتی که وضو می گیری
در چه؟
زمانی که که سقف و کام دهان تو
لب ها و حلق ات
فراخوانده شده اند
که
"مرا بشور و پاک گردان"
و تمام آن ها به این صاعقه تسلیم اند
و آنچه در پسِ پشتِ این همه پدیدار است
چهره ای ست که در پیشِ رو شناور است
چهره ای با اجزائی ناپایدار
چشم ها مات
اما ببین :
ما به هیچ شکل و جامه ای در نیامده ایم...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :