شعری از احمد عالی
تاریخ ارسال : 6 بهمن 95
بخش : قوالب کلاسیک
مادربزرگ
لم داده بود بر لب عطر جوانی اش
با گونههای غمزدهی استخوانی اش
ساکت، صبور، مثل همیشه حیاط پیر
در دست، چای دم شدهی زعفرانیاش
تهمینهای که مردن سهراب دیده است
باغی که کرده داغ خزان، بایگانیاش
[ ]
آنروزها که سایهی بابابزرگ با -
آن صورت ستبر و لب ارغوانی اش-
فانوس پرفروغ شبانگاه خانه بود-
مادربزرگ بود و همین قصهخوانی اش
بابابزرگ رفت و کلاغان قصه را....
مادربزرگ ماند و غم و بی نشانیاش
[ ]
هی پیرتر! شکسته تر از نیش طعنهها:
«یاری کن ای اجل که به یاران رسانیاش»
[ ]
یکجمعهصبح، کنج اتاقی نمور و سرد
پهلوی قاب آینه و شمعدانی اش-
آرام و خسته زیر ملافی سفید رفت
مادر بزرگ و عینک ته استکانی اش
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه