شعری از ابوالفضل پاشا
تاریخ ارسال : 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران
آمدهاى لطيف
آمدهاى لطيف و مىخواهى بروى زود
بنشين
خودكار ِ من آمادهى نوشتن
و كاغذ پر از خط هاى زياد دارد
آمدهاى زيبا و نمىشود نگهات داشت
زنگ مىريزد از تلفن
نمىگذارد از تو بدانم چه مىخواهى
آمدهاى لطيف و مىخندى فرار كنى
اينجا كمى بنشين
آمدهاى زيبا بخندى نمىشود نگهات داشت
نشستهام با تو با كلمهيى كه تنها تو هستى
مىآيند و كاغذ مىخواهند
و كاغذ پر از خط هاى زياد دارد نمىخرند
مىآيند و خودكار مىپرسند
و دست من نمىرود كه تو را مىخواهد بنويسد
آمدهاى
مثل شعرى كه بيايد نتوانى شكارش كنى
مىروى
مثل شعرى كه آمد و اين صندلى را نخواست بنشيند
و زنگ تلفن كه پر از زياد مىريزد
اى شعر ِ فرارى از دست من!
خطاى اين كاغذ را زياد دارد بشمار!
شعر پیشین ابوالفضل پاشا در پیاده رو :
بين ِ امروز
بين ِ امروز و اينهمه روزها چه فرقى نيست؟
باز هم از مقابل ِ عينك ِ من عبور مىكنى
بگو مرا چه سود بمانَد خوب است؟
ديدنت همان استخوان كه لاى زخم مىگذارند
ديدنت مرا چه سود مىمانَد؟
امروز و اينهمه روزها يكىست
امروز هم نمىشود اين شعر را ادامه بياورم.
زنگ تلفن كه مىشكند،
ديدنت استخوان و امروز هم نمىشود اين شعر.
و ديدنت بريزم اگر براى سگ ها
مىتوانم بروم به گوشت مىرسم
امروز هم ادامهى اينهمه روزهاست
آدمها كه كوفت و زهرمار سؤال مىكنند
نه، نمىشود اين شعر.
و ديدنت استخوان كه لاى زخم
همان بهتر كه مىريزم براى سگها!
مىخواهم اين شعر را ادامه بياورم نمىشود
كسى مىآيد و چيزى كه ندارم سؤال مىكند
و من از عينكم چه مىبينم! نپرسيد!
از اين كه ندارمش مرا چه سود بمانَد خوب است؟
استخوان و اينهمه روزها براى سگ
از عينكم چه مىبينم!
پوست را پاره مىكنم به گوشت مىرسم
و هيچ نمىبينم ديگر نپرسيد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه