شعری از آرتور رمبو
برگردان آسیه حیدری شاهی سرایی


شعری از آرتور رمبو
برگردان آسیه حیدری شاهی سرایی نویسنده : آسیه حیدری شاهی سرایی
تاریخ ارسال :‌ 8 آبان 99
بخش : ادبیات فرانسه

 قایق مست

آرتور رمبو

برگردان: آسیه حیدری شاهی سرایی

 

از گدار آب های بی گذر سرازیر می شدم

حس می کردم این پاروزن ها نبودند که کشتی را به پیش می بردند:

که سرخ پوستانی جیغ جیغ کنان

پارو زن های لخت را به ستون های رنگی 

می دوختند با تیرهای شان 

 

بی خیال پاروزنان و قایق بانان 

چیزی نبودم 

 مگر مسافری با بار گندم فلاماندری و کتان انگلیسی

 

هیاهو که به پایان رسید در بی خیالی ام

آب ها، آنجا که دلم بود 

رهایم کردند 

 

من زمستانی دیگر 

خام  تر از فکری کودکانه

روان شدم

 

و شبه جزیره های تمام 

 بی سر و سامانی، فاتح تر از من ندیده بودند در خود

 

و طوفان متبرک کرد بیداری های دریایی ام را

 سبک تر از چوب پنبه ای 

موج ها را رقصیدم

موج ها

این قربانیان همیشه غلتان را

ده شب، بی منت  بلاهت چشمِ چراغ ها

 

آب های سبز رنگ در پوسته ی سپیداری ام تنیدند

 شیرین تر از گاز زدن بچه ها به سیبی رسیده

 

و لکه های آبی شراب و استفراغ را شستند

و سکان و لنگرم را پراکندند 

 

از آن هنگام به بعد، 

آبتنی کردم در دریای شعر

سرشار شیر و ستاره 

آنجا که گاه گاهی غریقی اندیشناک

افق های سبز را بالا می آوَرَد 

و سرریز می شود 

در رنگ پریدگی امواجی که او را  تشنه اند

 

و هذیان ها به ناگهان رنگ می ریزند آبی ها را

و آهنگ های رام و آرام را در تلألؤ روز

گیرا تر از شراب 

پیدا تر از صدای چنگ

سرخی تلخ عشق را تخمیر می کنند

 

آسمان را بلدم 

که دلش در برق آذرخش خالی می شود

بلدم ستون های آب را 

و فرود تندش را 

شب را بلدم : سحرگاه مدهوش را هم 

که گویی ملتی از کبوتران  است

و دیده ام آنچه را که انسان فکر می کند که دیده است

 

دیده ام خورشید نزدیک را 

پوشیده از لکه های هراس عارفانه

روشن از دنباله ی یخ ریزه های بنفش 

گویی که بازیگران نمایش های باستانی اند 

و موج های غلتانِ دور ها 

لرزشِ جامه های شان

 

 خواب دیده ام 

شب های سبز را 

با برف های خیره کننده 

و بوسه هایی که تا چشم های دریا بالا می رفتند آرام

چرخش شیره ای شگفت 

و بیداری زرد و آبی فسفرهایی آوازه خوان! 

 

ماه ها و ماه ها چون ارتش گاوان خشمگین

موج های کوبنده بر صخره ها را 

پی گرفتم 

و نمی دانستم  هجاهای مریمانه های مقدس

را توان آن بود که پوزه ی اقیانوس های تنگ نفَس را به چنگ آورد

 

با سواحل شگفت انگیز فلوریدا تن داده ام

در  افق چشم یوزپلنگانی به هیات انسان!

در رنگین کمان هایی چون لگام هایی کشیده بر افق دریاها 

با گله هایی به رنگ سبز رو به آبی! 

 

دیده ام تخمیر  می کنند 

مانداب های بی کرانه

تله هایی را که در آن می پوسانند جگن ها، به تمامی 

هیولای دریایی را 

از ریزش آب ها در میان دو سکوت 

در  دوردست ها  سمت بارش آبشارگون آب!

 

یخچال ها، خورشیدهای نقره ای، موج های مروارید فام، آسمان های به رنگ خاکستر داغ!

تخته پاره های کریه به گل نشسته در عمق خلیج های قهوه ای

آن جا که مارهای غول پیکرِخیره بر ساس ها 

می نوازند درختان در هم پیچیده به بوهای شوم را  

 

می خواستم به کودکان ماهی های طلای موج های آبی را نشان دهم 

ماهی های طلایی

ماهی های آوازخوان را

کف آب ها گویی گل هایی دریایی 

تنه ام را می جنباندند

و بادهای وصف ناپذیر بال های شان را  به من می دانند 

برای لحظه ای

 

گاه چون شهیدی خسته از دورها و نزدیک ها 

دریا که هق هق هایش تکان هایم را رام می کرد 

سایه ی گل ها را در جام های زردش 

به سویم بالا می آورد

و من چونان بانویی زانو می زدم

 

گویی جزیره ای متلاطم

که جیغ جیغ بی سبب پرندگان زرد چشم 

و فضله های شان را 

بر کرانه هاش می کشد،

پیش می راندم آرام

آن گاه که زنجیره ی سست مردگان غریق

خوابیده 

عقب عقب 

به پایین  فرو می رفتند 

 

اکنون این منم

قایقی ناپیدا در چنبر گیسوان گردباد

در هوایی بی پرنده 

آری منم که کسی را  و نه قایقی را

توان صید لاشه ی مست اش نیست

 

رها در مه بنفش رو به بالا

این منم که آسمان سرخ فامِ سختِ  در برابرم را 

 شکاف می دهم

تا برای شاعران شهدی بیاورم 

دلچسب و دلپذیر

از گلسنگ های خورشید و لاجورد چسبناک

 

منی که می دویدم

با هلال هایی از لکه های برق بر تنم

و از پی ام

اسبان دریایی سیاه

آنگاه که بهارها با خشونت می ریزند 

آسمان های آن سوی دریاها را

 با شیب های تند و سوزان 

 

منی که می لرزیدم

از فرسنگ ها حس می کردم ناله های 

شهوتناک اژدهای آبی 

و گرداب های سنگین را 

آی ریسندگان ابدی سکون های آبی

برای اروپا با تمام جان پناه های باستانی اش 

افسوس  می خورم!

 

مجمع الجزایر ستارگانی را دیده ام 

و جزیره هایی که آسمان های هذیان گوی شان 

این گونه بر دریانوردان باز می شوند:

آه ای آینده ی پرتوان!

در این شب های بی انتهاست آیا که تو می خوابی 

و هزاران پرنده ی زرین را به خود تبعید می کنی؟

 

به راستی بسیار گریسته ام!

 سحرگاهان، روح فزا نیستند

ماه به تمامی بی رحم است 

و خورشید به تمامی تلخ:

عشقِ چندش آور 

باد می کند مرا 

از خمودگی

آه که تنم در هم شکست!

آه که به دریا می روم!

آب های اروپا را بخواهم اگر

این است، این تن من!

سرد و سیاه

به سمت گرگ و میشی دلخواه

که کودکی اندوهگین زانو زده 

و قایقی کاغذی را چون پروانه ی ماه می 

بر آب رها می کند. 

 

در کرختی بازوهای تان شنا نمی توانم 

آی موج ها!

نمی توانم در مسیر آب ها 

بارهای کتان بردارم

نه نمی توانم از غرور پرچم ها و شعله ها عبور کنم 

نه نمی توانم دیگر شنا کنم 

زیر نگاه های وحشت زده ی اسکله ها و زندانی ها

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :