شعرهایی از ولید خازندار
ترجمه ی حمزه کوتی

تاریخ ارسال : 27 تیر 96
بخش : ادبیات عرب
معرفی شاعر: ولید خازندار شاعر فلسطینی در سال ۱۹۵۶ متولد شد. افعال مضارع و چیرهگی شامگاه دو مجموعهشعر اوست.
این چند شعر، از مجموعهی چیرهگی شامگاه انتخاب شدهاند.
درهای فروشدنِ خورشید
نزدِ ما تاریکانِ در هاله بیا
به چشمهامان
خرامیدن افق را برگردان
شاید که فرود آن
گامهای ما را راهنمایی کند.
به راههای ما دوباره بیاموز
روشنای صبح را
شاید که
روبهروی آستانهمان
شمایل خود را بازگردانیم.
ما درهای خود را گم کردهایم
و کلیدشان
میان دستها پراکنده میشود.سایههای ما کوچک شد
و خورشید به سمت غروب است.
یکبار مییابیم و بار دیگر
رهنمون نمیشویم
و نمیدانیم که برای بار سوم
کجا پنهان کنیم جرقههایی که
از ما تن زدند.
ما آمدگان از عسلی نیرومند
شکل شکوفهای اکنون میگیریم
که شباهت به شیرهی خود ندارد.
اگر چه برای آخرین بار
نزدِ ما بیا.
تو مادهزنبوری
که به ابهامهای عسل
آگاه است
و تندبادی که برگهای ما را
مرتب میکند.
پاروهای لجوج
از جانکندن در کوچهی خورشید
از حریر رومی
در لرزش سپیدهدم
او را فرو میپوشاند
آن بهشکافتادهی هرجایی.
بادبانی دور، تیره تا دریا
آبی، بیکشتی
آبی، پاروهای لجوج
نازک نازک.
موجی، پنهانی بالا میآید همواره
و میشکند
اما کوفی اینجا دلسخت است
از غربت، و الفت گرفته است.
اما کوفی اینجا سخت
در خاطر میآورد:
اکنون چه کسی پیوند میزند
میان درخت سرو و شبنم؟
چه کسی یکسان میسازد
سمتِ دریا
شمشیر و مِهر را؟
چه کسی، دوباره
به روستاییان یاد میدهد
درسی از لطافتِ فیروزه را؟
بگذرید خلاف عادت و طربگون
بادهای شمالی! بگذرید.
او شکننده و خودرأی است
از بافتی شگفتزده از بافتن.
برهنه بود آن هنگام، بابونه
و نابکار بود
و آب، پخش از بلندیها
و در دوردست
بیدی خجل.
مستقیم؛ بیهدف
گرهخورده بر خوابآلودگی.
انگار از نارنج، بیفریاد
در رفت
و نزدیک است عطر بسازند.
انگار او کمانی لجباز است بیمخفیگاه، چون افشاندن عطر.میرود با جشن، شکبرانگیز، از هدایا.
پناه به هوا میبرد آتش او
ترسان است و بالا میرود
بیشفق
با سازش و با تسکین
از سپاهیان تا شراره.
کلامش تیری سخت است، آنِ او
دانای سخن و افتادن
لرزان در جَرَنگ، قبل از زخم،
پیروزمند.
تابشی، اشکی
جوانهای شکافته
جوانهای کوچک در نزدیک شدنش
مبهم میشود: آبـآتش؛ مِهر.
اکنون بانگ
بانگ او، محکم، از دریاهای دور
بیجهت، بیسوزِ درون.
موجی میآید بالا
و بادبانها و ردّی شتابناک
و بعد از آن، صدفِ نگهبانی شده
و مروارید، اخگری برافروخته است.
پرتاب او، پرتاب او
بیهدف است
و کمانش که خطا نمیکند.
برگها، ریشهها
سرور آنچه باقی مانده
پرده، بعد از شب پیش، میگشاید:
گنجشکها همهگی رفتهاند
و درختان کوچک
افتاده در شکستِ خویش.
در بلندیها میوهای نیست
و برگها نمیدانند
رویش خود را از کجا
ادامه دهند.
افزون بر این
صبحی سُست
که نه میتواند شب را کامل کند
نه روز را به پشت خود ببندد.
صبحی سخت میخواست
تا دست کم با خود مشورت کند:
»آیا دوباره آغاز کنم؟«
میخواست از تنهای بپرسد
چون منتظر ماند:
»این همه ویرانی از کجاست
از بادها یا ریشهها؟»
چشمهایش
بر یاسمنی افتاد
که از زندگی و سخناش بالا رفت:
»چیزی باقی نمانده. چیزی باقی
نمانده»
آسمان خاکستریتر میشود
قهوه در انتظارش، سرد
و او ایستاده تندیسوار
سرور آنچه باقی مانده.
اینجا، در مِه
نه نزدیک
و نه آرام است دریا
سمتِ او.
و درختانِ بلند، اینجا در مِه
و میوههایِ کالِ افتاده
و خارهایی که تنها منتظر ماندند
همه، بیمدهندگان او بودند.
اما اگر آهنگِ رفتن کردی
دقت کن:
با نورهایش، این کشتی، و با
رنگهایش
با قایقهای بزرگش
که گرد خود میبینی
با پاروهای بسیارش
نیست جز از سرگردانی
وقتی که بیدار میشوی.
ببر آنچه به من یاد داده، از من،
بدبیاریام:
به دریا بزن سمتِ آن زورق که
درهم شکست
بین آن منارههای کورسو
بر آنچه از او مانده
و بناگزیر تمییز دادی
از آغاز، نجوایی را
بیبدرود و بیبیرق
بیروشنای مسافر
اما با عزم او.
همچنین دقت کن:
مه، سمتوسوی بصیرت را
فرو نمیپوشاند
تو میدانی
و از تو سرگردانی آغاز میشود.
مشورت نکن
اگر تند بر تو وَزَد باد، با خویش
و چنگ بزن به دستهایت
اگر موج سمت تو بالا آمد
آن دستهایی
که کنارت میافتند
وقتی که شاید
آنجا کسی را نیابی.
کرانههای سرگشته
آیا یکبار رنجیدهای
چون تابان شدی
از مست شدن.
در سکان، و بارها پیشازاین
از سرِ شور دست تو لرزید؟
چقدر ماندی تا عمری را
گره بزنی به عمر؟
سپیدهدم، نخی شگفتزده است
شامگاه، سوزن است؛
و هرگاه پارگی باشد
بازمیگردی تا آغاز کنی.
بعد از دو عمر
آیا پی بردهای به آنچه ترک کردی
بیرُخی چرخان.
آیا تو را شامگاهان
بیبازگشتن، پرداختهاند
مبهم چون آنها، و کتیبهگون؟
دریا دیگر دو متر بعد از در نیست
چارهی پنجره نیست.
اما تو قبل از خورشید
بعد از تاکستانهای بسیار
بیرون آمدی چون شراب
و بانگ برآوردی: موج، موج!
بعد از او، به چشمهایت
کرانهی سرگشته
آویزان شد
و در دستانت
لرزهی بادبانها
نمایان شد.
لینک کوتاه : |
