شعرهایی از مهدی موسوی

تاریخ ارسال : 14 شهریور 04
بخش : قوالب کلاسیک
۱
هر کس برای جمع گفته ماجرایی را
من ساکتم، چون با تو دارم رازهایی را!
بیرونِ آغوشت بهجز رنج مداوم نیست
زندانیام کن، من نمیخواهم رهایی را!
با تو نه میشد دید گیسوی شبآلودی
نه عشوههای دختران موطلایی را
با تو نه آرامش دلم میخواست در ژاپن
نه وحشیِ زیباییِ اسپانیایی را
در من سکوت مطلقی بودی و نشنیدم
غیر از نفسهای تو در گوشم صدایی را
هر روز میسازی مرا: عاشقتر از دیروز
چون دوست داری واقعا قدرتنمایی را!
گشتم زمین و آسمانها را و خوشحالم
پیدا نکردم غیر تو هرگز خدایی را
پیدا نکردم عاشقانه، وحشی و آرام!!
جز در میان امن پستانهات، جایی را
غیر از تو که یک معجزه از آسمان هستی
باور ندارم چیزهای ماورایی را
تو یک سفینه داری و یک قرص جادویی
من میشناسم چند تا آدمفضایی را
تو بوی خوب یک کتاب کهنه را داری
یا در زمستان، گرمی لیوان چایی را
از تو گریزی نیست چون از تو گریزی نیست
هر جور بنویسم من این شعرِ روایی را
یعنی نمیخواهم، نمیخواهم، نمیخواهم
غیر از تو آغازی و جز تو انتهایی را.
۲
من و ساعت و بیقراری و شب
من و جستجوی قراری که نیست
من و ایستگاه و بلیطِ کجا
من و انتظار قطاری که نیست!
سرم را به دیوار کوبیده شد
تمام وجودم پر از درد بود
سوار قطاری شدم که نبود
سفر آخرین راه این مرد بود
سفر کردم از «میلِ رفتن» به «خود»
چراهای تا بینهایت سیاه
فقط گشتنِ دُورِ یک دایره
و تکرارِ آن آخرین اشتباه!
سفر کردم از خود به دیوانگی
جنونی که میراثم از شرق بود
به باران زدم، اشک میریختم!
درونِ سَرم رعدِ بیبرق بود
سفر کردم از گریه تا نیستی
امیدی بهجز در نبودن نبود!
جهان بزرگیست اما دریغ!
که در هیچجا خانهی من نبود
سفر کردم از نیستی تا خیال
که چیز قشنگی تصوّر کنم
که این مغزِ سرشارِ از کِرم را
فقط لحظهای با خوشی پُر کنم
سفر کردم از یک توهّم به سکس
که در اوج لذت صدایم کند
که دستی زنانه بچسبد به خیس
که شوقی تنانه رهایم کند
سفر کردم از سکس تا زندگی
زن و بچّه و کار و تکرار رار...
فقط کشتنِ لحظهها پشتهم
فقط انتظار و فقط انتظار
سفر کردم از زندگیِ سگی
به افیون، به خونبازیِ در سرنگ
برای فراموشی و خلسه، در
فقط چند لحظه جهانی قشنگ!
سفر کردم از دود و گَرد و سرنگ
به هر جا و هر گوشهای از زمین
ولی هیچجا خانهی من نبود
دلم مرگ میخواست، تنها همین!
پیاده شدم از قطاری که نیست
رها گشته از معنیِ خوب و بد
در آغاز دلبستگی از حضور
به پایان سرگشتگی تا ابد
خیابان گمم کرد در متن خود
که در نیستی باز پیدا شدم
رها کردم از آنچه بود و نبود
به صحرا شدم تا به صحرا شدم
به صحرا شدم، عشق باریده بود
«به صحرا شدم، عشق باریده بود
و زمین تر شده بود
چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود،
پای من به عشق فرو میشد!»*
ماندم...
مهدی موسوی
* تذکرة الأولیاء عطار، ذکر بایزید بسطامی
لینک کوتاه : |
