شعرهایی از محمود درویش
ترجمه ی بابک شاکر

تاریخ ارسال : 4 اردیبهشت 04
بخش : ادبیات عرب
گنجشکها در الجلیل میمیرند
ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید
پس از یکی دو سال
یا سالهای دیگر…
او بیکلام
در قاب دوربین،
باغها را
و گنجشکهای الجلیل را ثبت کرد،
و رفت،
پشتِ دریاها،
در جستوجوی معنایی تازه برای حقیقت.
وطن من،
ریسمانیست بر بندِ رخت
آویخته به دستمالهایی
که هر دقیقه به خون تازهای آغشتهاند.
و من،
چون ماسهای نرم
بر ساحل دراز کشیدهام،
در سایهی نخلها…
او نمیداند، ریتا!
من و مرگ
راز شادمانی پژمرده را
به پاسبان مرزها سپردیم.
و از نو زاده شدیم،
من و مرگ،
در پنجرهی خانهی تو.
من و مرگ،
دو چهرهایم از یک تصویر؛
چرا از چهرهام میگریزی؟
چرا از چیزی فرار میکنی
که گندم را به مژههای زمین بدل میکند،
و آتشفشان را
به چهرهی دیگر یاس؟
در شب،
فقط سکوت او بود که مرا دنبال میکرد،
سکوتی که مثل خیابان
پیش پای در خانهاش پهن میشد،
مثل کوچهای قدیمی…
باشد —
هرچه میخواهی، همان باشد،
سکوت،
تبر باشد یا قاب ستارگان،
یا سرمای لحظهی زایش درختی بیپناه.
من بوسه را
از لبهی کاردها مینوشم.
بیا…
به نسل قربانیان بپیوندیم!
عابرانی در کلامی گذرا
ای کسانی که از میان واژههای ما میگذرید،
نامهایتان را بردارید و بروید.
ساعتهایتان را از زمان ما بیرون بکشید،
و بروید.
دریا را با خود ببرید،
و خاطرات درون ماسه ها را،
و هر آنچه خواستید از عکسها —
اما بدانید،
شما هرگز نخواهید فهمید
که چگونه سنگی از خاک ما
سقف آسمان را میسازد.
ای رهگذران در واژههای عابر،
از شما شمشیر،
و از ما، خون.
از شما آتش و فولاد،
و از ما، گوشت تن.
از شما تانکهای آتشین
و از ما سنگی کوچک.
از شما گاز اشکآور،
و از ما باران.
و ما نیز چون شما،
سهمی از آسمان و هوا داریم.
سهمتان را از خون ما بگیرید
و بروید.
به ضیافتهای رقص و شام خود برسید،
و بروید.
و ما؟
ما پاسبان گلستان جوانان خواهیم ماند،
و آنگونه زندگی خواهیم کرد
که خود میخواهیم!
ای عابران از میان واژههای ما،
همچون غبار تلخ بگذرید
اما در جان ما،
چون حشرهای پرنده، پرسه نزنید.
ما در این خاک کاری داریم،
گندمی داریم که خود کاشتهایم
و با شبنمِ تنمان آن را سیراب میکنیم.
ما چیزی داریم
که برای شما خوشایند نیست:
سنگ…
گذشتهتان را
اگر خواستید
به بازار عتیقهها ببرید،
اسکلت هدهد را
در بشقابی چینی بگذارید،
اما ما آیندهای داریم
که شما از آن بیزارید.
ما در سرزمینمان کار داریم.
ای رهگذران،
وهمهاتان را در چالهای متروک دفن کنید
و بروید!
عقربههای ساعت را
به گوسالهی مقدس برگردانید
یا به ریتم گلولههای تفنگ،
اما بروید!
ما چیزی داریم
که شما هرگز نخواهید داشت:
وطنی که خون میریزد
مردمی که خون میدهند
وطنی که یا فراموش میشود
یا در حافظه میماند.
ما را با خشکیمان بگذارید،
با دریا و گندم و زخمهامان،
با نمک زمینمان،
و با واژگان حافظهمان…
از ما بروید!
لینک کوتاه : |
