شعرهایی از محمد لوطیج
تاریخ ارسال : 12 اردیبهشت 96
بخش : شعر امروز ایران
چگوارای پلاستیکی
به دنبال ماهي كه پابهماهِ نتابيدن بود
براي جاي خاليِ برادرم فتحالله
و همهی آنهایی که روز وحشتناک
جزیرهی مجنون را به خاطر دارند:
۱۳۶۷/۴/۴
و بعد قال الله الحكيم في الكتاب الكريم
چيزهايي گفته كه من ميترسم
از زنده و مردهي خودم ميترسم.
حالا دو سه روز قبل است
و زنی که فاحشهخانهی یک شهر را با خودش دوره میگردد
اداي خندهي ماه را درميآورد:
و شب را نازل كرديم كه خواب معشوقتان را ببينيد!
نگو كه ديدنمان يك تصادف ساده است
و از باغ آلبالو چيزي به يادت نميآيد
تو همان ساراي فارسي دبستانی
فقط كمي ابروهايت نازكتر شده
و انگشت سبابهات را نمیجوی.
تقصیر تو نیست
یکی باید این چارپایه را بیاندازد
حتماً كه نبايد باران ببارد كه باران ببارد.
باران ميباريد
هر چه سعي كرد پارس سگها را به خاطر نياورد
فقط ميتوانست رختخواب زنش را آتش بزند
و آرم آديداس را از روي كلاهش (نه! نديده بود)
بعد به طولانيترين صف اتوبوس
كه هر چه نگاه ميكند تمام نشوي.
همانطور كه بارها جلسه را توجه دادم
اين خيابان جايش اينجا نبود
اصلاً از كجا كه آسمان
كه چتر بر ميداري
كه فرصت نداري سرمههايت را پاك كني.
من چشم مردههاي بسياري را بوسيدم
اما پنهان نميكنم
كه عاشق چشم و ابروي شما شدم
(و زن داخل چشمش سياهي نبود
فقط ميتوانست نفس عميق بكشد
و آواز محلي بخواند)
لطفاً دوربين را اينور بگيريد
همانطور كه ملاحظه ميفرماييد
سالهاي زيادي طول كشيد
تا يادم بيايد
كه ارنستو چهگوارا نیستم
اصلاً تقصير تو نيست
خلاصه يكي بايد اين چارپايه را ميانداخت.
و بعد نوار سياهي در ضلع چهارم عكسم
به من گفتي باران راهش را گم كرده
و چهگوارا به معني تفنگ پلاستيكي است
و بعد كه والفجر هشت تا شد
محمد شعباني در نامهاي نوشت:
[به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
با درود و سلام و درود و سلام
اگر احوالي از اينجانب خواسته باشيد
هيجده روز است كه شهيد شدم
جاده و اسب مهيّا نبود، ما بهروي خودمان نياورديم
از سيب و گل گوشتخوار هم خبري نيست
از وقتي كه و ان يكاد الّذين را از بازوي چپم بازكردند
نميدانم چرا مرتب ياد ميز آرايش زنم ميافتم.
به نيت من دو شب در "بُرز" آتش كنيد
اسم كوچه همان سارا باشد بهتر است
دعا كنيد كه دوباره شهيد شوم.]
نگو كه همه چيز مثلِ همهي چيزهاي معمولي است
عقربهها كم آوردند
و تو در يك رحمِ اجارهاي نُه ماهه شدي
سارا! كه شبيه صداي خودت بودي
سرم را به ديواري ميزنم كه يادگاري تو را دارد:
۷۲/۱۰/۲۲ سارا
و نوشتم اين را كه باطلالسحر باشد و باطلالطلسم باشد و باطلالجنون باشد
و بعد خندهي هردومان سنگر را پر كرد.
خودت كه ديدي (از لای در نگاه میکرد)
همه چيز سر جاي خودش
از آوازهای محلی گرفته تا آوازهای محلی
فقط مانده عكست را ضميمهي كتاب كنم
و الّا همه ميدانند كه سارا سيب دارد.
- شهید محمد شعبانی، چهگوارای سالهای کودکی من.
- بُرز بر وزن گرز، قلهاي گنبدیشکل در لاریجان که منظرهی آتش شبانهی چوپانان بر دامنههایش همچنان با من است.
عاشقانهی کولابی
زنی تنها
بر نیمکت پارک
پسزمینهی تصویر، دریاست.
دوربین به فاصلهی چند انگشت
بر سطح دریا پیش میرود
به بالا برمیگردد
(تکهای از آسمانِ «کولاب» روی صفحه است)
زن را نمیبینیم
نیمی از روسریاش دست باد است
دوربین، خسوف را نشان میدهد
(احتمالا این کلیشه جواب نمیدهد)
در کادر کوچک گوشهی راست
فالِ هفته نشان داده میشود:
«تلفن است که زنگ میخورد
تهمینه از تو طلاق گرفته
زن پهلوانپنبهای شده در توران
و معشوقهات با پستانکش رفته نک کوه قاف» (1)
مردی جوان
(کفشهایش در کادر است)
دقیقا جای میخکِ قطبنما ایستاده
دوربین روی اندام مرد بالا میرود
دو دستش را عقربه کرده
تا آخر باز مانده چشمهایش / درشت
هرمِ نفسِ زن را روی لالهی گوش راستش حس میکند
برمیگردد
صحنه از آدم تهی است
تنها چند چارپایه
با دقت روی هم چیده شده
و آواز دورِ زنی که با لهجهی تاجیکی:
«فریاد دل مرا به بلبل ببرید
بلبل به عراق و هند و کابل ببرید
فریاد و فغا...» (2)
صدای زن گم میشود
دوربین سرش را بالا میگیرد / بالاتر
تکهای از آسمانِ «کولاب» روی صفحه است.
(1) پارهای از یک شعرِ علی باباچاهی.
(2) پارهای از یک دوبیتی تاجیکی
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه