شعرهایی از محمد سعید میرزایی


شعرهایی از محمد سعید میرزایی نویسنده : محمد سعید میرزایی
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 93
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

 

تو بودی و به سرانگشتهای زیبایت/ همیشه خانۀ ده کفش دوزِ عاشق بود
که هیچوقت نمی خواستند پر بزنند/ ولی تو روی مچت ساعت شقایق بود

ولی زمان سفر بود زود زود اما...برای گفتن این جمله زود بود اما
برای گفتنِ دیوانه دوستت دارم/ دلِ غریب من از هر نظر موافق بود

برای گفتن هر لحظه عاشقت هستم/ برای گفتن با من بمان همیشه بمان
نگاه پر هیجانت چقدر خواستنی/ سکوت پر تپش تو چقدر لایق بود

تو پشت میز نشستی: سحر بریزم چای؟ جهان دو نیمه شد آن سوی میز بودی وای!
به اعتراف دلم با تمام ساعتها، شروع عشق تو زیباترین دقایق بود

: نگو چگونه شدم رهسپار عاشقی ات؟ چگونه شد دل من ساعت شقایقی ات؟
: نگو حکایت مجنون کدام فلسفه داشت؟ و کوه کندن فرهاد با چه منطق بود؟

سفر شروع شد و کفش دوزها رفتند/ ولی صدای تو جا ماند روزها رفتند
ولی صدای تو در روز: عطرِ مریم بود/ و در غروب: مه و شبنم و شقایق بود...

تو عاشقم کن و بنویس این غزلها را/ و عاشقانه ترین شعرهای فردا را
صدای شاعر خود باش و فکر کن اصلاً قرار نیست بدانی چقدر عاشق بود...

 

                                                                     آخرین دقایق سال 1393

 

بخند خانم شاعر! نبینمت غمگین

بخند ای به فدایت هزار فروردین!

 

بخند تا شود از غصه خاطرت خالی

بخند تا شود این قصه با لبت شیرین

 

مرا ببخش که سیارۀ خودم را زود

وداع کردم و سمت تو آمدم به زمین

 

مرا ببخش... به این شاهزادۀ کوچک

کسی نگفت گل سرخ، بی اجازه نچین

 

مرا ببخش عزیزم اگر کمی بوده ست

برایتان چمدان خیال من سنگین

 

به نردبان غرور خودت نگاه نکن

بگیر دست مرا ماه من! بیا پایین!

 

گذشت خاطرۀ عشق ما... ولی تو بخند

به خاطر همۀ روزهای بعد از این

 

بخند تا که بخندد همه جهان با تو

به خاطر دل این مردِ تا ابد غمگین

 

به حال خود بگذار ای همیشه خوب! مرا-

که هیچ قرص مسکن نمی دهد تسکین

 

بخند عشق من! اصلاً به خاطر من نه...

برای باورِ رؤیای عاشقان زمین

 

تو ای قشنگترین قصه تا همیشه بمان

بمان که عشق بماند- فقط برای همین...

 

1393/11/7

 

 

می خواهمت عزیزترین دوست دارمت

اصلاً خودت بیا و ببین دوست دارمت

 

عشقِ بدون مرزِ من! اصلاً قبول کن

می خواهمت... برای همین دوست دارمت

 

آیینۀ بزرگِ بدون قرینه ام!

ای قبلۀ بدون قرین! دوست دارمت

 

غرقم درون جاذبه ات سیب سرخ من!

اندازۀ تمام زمین دوست دارمت

 

قلب اناریَم پر خون است عشق من!

عاشق شو و انار بچین دوست دارمت

 

قلبم چراغ جادویی توست ماه من!

با من هزار شب بنشین دوست دارمت

 

تصنیف هر شب و سحر عاشقی من!

آه «ای مه من» ای «بت چین» دوست دارمت

 

پیشانی تو آینۀ سرنوشت من!

«لاله رخی» و «زهره جبین» دوست دارمت

 

عاشق ترینم! این همه تردید خوب نیست

اصلاً تو فرض کن به یقین دوست دارمت

 

بانوی دوستانه ترین«عاشق توام»!

رؤیای عاشقانه ترین «دوست دارمت»!

 

صدآفرین گرفته ای از قلب عاشقم

مثلِ فرشته روی زمین دوست دارمت!

 

آه ای یگانه دوست...میان من و تو هیچ

مرزی نمانده غیر همین «دوست دارمت»...

 

1393/11/1

 

 

پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود

غمِ یک روحِ سرگردان همیشه با تو خواهد بود

 

اتاق پاک قلبت مال من شاید نبود اما

پس از من یاد یک مهمان همیشه با تو خواهد بود

 

گل سرخ عزیز من! به هر گلخانه ای باشی

بدان رؤیای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود

 

تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتماً

تبِ یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود

 

تو در آغوش من خورشید بودی بانوی دریا

نگاه مرد کوهستان همیشه با تو خواهد بود

 

سحر می آید این باور شبم را نور خواهد داد

تو برمی گردی این ایمان همیشه با تو خواهد بود

 

پس از من هم تو می مانی «زن کامل» ولی شاید

غم یک نیمۀ پنهان همیشه با تو خواهد بود...

 

نگو عادت کنم با دوری ات این خانه حتماً با-

گل و آیینه و قرآن همیشه با تو خواهد بود

 

به دستت می سپارم چشمهای اشکبارم را

گل زیبای من! باران همیشه با تو خواهد بود...

 

1393/10/19

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : زینب فرجی - آدرس اینترنتی : http://

شیرین بودودلچسب مثل بهار...سپاسگزارم