شعرهایی از محمد حسن مرتجا
تاریخ ارسال : 1 مرداد 00
بخش : شعر امروز ایران
۱
به رنگم
به همان طبیعتی
که بیقرار شم
چرا نمیدانم. هر کار و رفتارم
آمدنم... رفتنم
و نبض تمام دوست داشتنهایم
در حیطهی چرخش و اثات توست... و اوست
یا گرد شده از درون لبالبت
چرا نمیدانم
او و تو دوریهای کمی دارند
صبح
باران شروع میشود.
صدای چترهای گشوده
پیوند میخورد با آنسوی رودخانه
تو و صورتهای بسیارم
و با هر انسان خیس آمادهی قدم برداشتن. / همراهی صورت
و زندگیهای بسیار
۲
هر کجای این میدان قدیمی بیاستیم
صفحهای برای کار گذاشتن بر چرخش سینهمان دارد:
دیدن... خواندن... از خود بیرون شدن
سری که رفته ترق تورق کی برمیگردد.... کی؟!
معرکهی نمایشگریهای نان
و نوبرانههای باغ خدا که صدا نمیتوانند
چه سالها فصل را با آنها ورق خوردیم
و نقش گل و میوهی حوایی را پخش کردند
چه سالهایی؟!
مهیار... محرم... سی سال پلاستیک میفروشند
ترجیحن رنگی' در خیابانهای صبح و غروب
و کودکان کار
کیفی با کتب که گاه راه را سنگینتر میکند
میبینی
چه حس غریبی
هر پارهی این هندسی نشناخته
نوک میزند بر انگشتانم...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه