شعرهایی از لارش گوستافسون
ترجمه سهراب رحیمی


شعرهایی از لارش گوستافسون
ترجمه سهراب رحیمی نویسنده : سهراب رحیمی
تاریخ ارسال :‌ 3 خرداد 00
بخش : ادبیات جهان

لارش گوستافسون

ترجمه سهراب رحیمی


لارش گوستافسون در ماه مه سال 1936 در شهر وستروس نزدیک استکهلم بدنیا آمد . سالها در دانشگاه اوپسالا در رشته های تاریخ ادبیات، زیبایی شناسی، جامعه شناسی و فلسفه تحصیل کرد و در سال 1978 در رشته ی فلسفه دکترا گرفت. و سپس در دانشگاه اوستین در تگزاس به عنوان پروفسور مطالعات ژرمنی و فلسفه ی معاصر مشغول به تدریس شد.  

او  بیش از پنجاه کتاب نوشته است که شامل شعر، رمان و نقد ادبی ست. وی از اولین کسانی بود که نقد مارکسیستی از ادبیات را در دانشگاههای سوئد تدریس کرد. از نظر شعری وی را بعد از« توماس ترانسترومر» در ردیف بزرگترین شاعرانی می شناسند که از پایه گذاران مدرنیسم در شعر امروز سوئد است . لارش گوستافسون در سال 2016 با زندگی وداع کرد.


در خواب به سرزمینی سفر کردم
که آنقدر جوان بود که هنوز
نام و پرچم اش را تعیین نکرده بودند

احساس عجیب آدمی
را داشتم که نمی داند کجاست

یک زن بیگانه ی سیاه مو
با جامه‌های فاخر و گرانبها
کنار میز من نشست
معلوم شد او الهه ی شعر است

فکر کردم
در زندگی روزمره چه مودب و بی ادعاست
 شبیه یک مهماندار عالی

 می توانستی حدس بزنی یک چنین شخص گرانقدری
یا به عبارت دیگر چنین شخصیت مهمی
 می تواند این همه صمیمی و دوست داشتنی باشد


به من قول داد که این جمهوری
بزودی نامی خواهد داشت
و پرچمی .


من جواب دادم:
به هیچ وجه راضی به زحمت شما نیستم.

.......

آن کلمه‌ی عجیب و غریب را
در خواب می جستم
و اصلا نمی‌توانستم پیدایش کنم

وقتی خواب یک ماهی / با چشم‌های قرمز دیدم
بیدار شدم.
با نان جویده و قلاب خمیده
شکارش آسان بود

خیلی کندذهن تر از مرواریدماهی‌های مهربان بود
این رقاصه‌ی خستگی ناپذیر آب های گرم ساحلی
آری، این رویا
از زیبایی و رقص
 به واقعیت پیوست
و هیچکس در همه دنیا نمی‌دانست

نام ماهی‌ کپور؛ کپور ماهی است.

 

 

استعاره و ضد استعاره

 

بازی، کار بچه هاست
کار، بازی بزرگسالان


آبشش ها شش های ماهی هایند
شش ها، آبشش های انسان ها


شیر سلطان حیوانات است
اعلیحضرت شاهنشاه شیر انسان هاست


بال ها چکمه عقاب هایند
چکمه ها بال های شاعر پیر

آب هوای ماهی ست
هوا آب برای پرنده


استعاره، مخزن پمپ شعر است
مخزن پمپ، استعاره ی چاه  است.
....

ای تن خسته، بیا ، بیا ای تن خسته
و اگر که نبودن  به همان خوبی ی بودن  است
هنوز چراغ خیابان بر ما می تابد با شعله هایش
شاید خانه ای هست
که ما از برابرش گذشتیم
و هرگز حس نکردیم

راه مطمئن را ما پیدا نمی کنیم
راه مطمئن راهی بود که دیگری آن یافت .

......

مهم نیست
که روح واقعا وجود داشته باشد
یا این که فناپذیر ست یا ابدیست
مهم این است که روح وجود  داشته باشد
( بدن ها که به هم خیلی شبیه اند )



آوازهای یک کمد

 

یک کمد قدیمی در باغچه بود
که صبح های زود آواز می خواند
ترانه ی غمگین و آرام خودش را
 سر میداد ، هربار که باد
آن دریچه ی خشک شکسته را به  این سو و آن سو تکان می داد
 باد شبانه ی شرجی
ناله هایش را می‌برد به سمت جنگل و بیابان

آی که چه عاقل بود این کمد
چرا که از دریافت هدیه ی آواز
 در دام غرور خود هرگز نیفتاد
  و با خوشدلی آواز سرداد و خواند
ترانه کوچک و گنگ ناله هایش را
آری، شب و روز آوازش یکسان بود

اما اگر کسی می دانست بدرستی کمد کجا قرار گرفته است
چند مسلح عبوس تبر به دست
زود به سروقتش می‌آمدند تا حسابش را برسند

بی آن که لحظه‌ای بیندیشند.
  آوازی به شکوه سردادن، سرنوشت اوست.

 


خانه ی قدیمی


خانه ی قدیمی بعد بیست سال
دوباره در تنهایی فرو می رود
در تنهایی ی خودش
 گویی ما هرگز آنجا نبوده‌ایم

علف ها رشد می کنند
درخت های سیب می‌افتند
یکی پس از دیگری و می پوسند

صدای هیچ کودکی نمانده باقی
بچه ها از مدتها پیش دیگر بزرگند

سوروسات جشنی زیر درختان نیست
طناب میله ی پرچم شل و ول است

 دوچرخه های بزرگ عالی را به غارت بردند
از تابستان های خیلی پیش از این
 حس می‌کردی  
چیزهای زیادی قرار بود
اینجا اتفاق بیفتد
چیزهایی که ما هرگز
کشف شان نکردیم و ندانستیم آنها چه بودند
یک روز طوفانی ماه مه سال های بعد
هنوز  زنبق های زرد
 ایستاده‌اند در چمن های سبز
بعضی گیاهان انگار
لذت می برند از  جایی که انسان ها در آن خوب و خوش اند
صدای کودکگان، جیر جیر دوچرخه ها
صدای اره و چکش
دیگر چیزها چون خاراگوش و گل های خاردار
زمانی می آیند که همه چیز دیگر تمام شده است.
و تنها بوته های زیره خوبی مارا می‌خواهند.

 


سفرهای سرد در نیمه زمستان

 

سفرهای سرد در نیمه زمستان
فرودگاه‌های زیر برف
اتاق های ناگهان داغ شده ی هتل
جایی که حروف به لرزه می‌افتند
یادم می آید از روزگار جوانی
چگونه در شهرهای بزرگ خاکستری می نشستم، می نوشتم، حقیقتا همیشه فقط می نوشتم
و نه هرگز کار دیگری
 بچه هایم عصر ها بازی می کردند
با فریاد های شادی در اتاق بغل
وقتی صدای ترافیک از دورها به گوش می رسید
و حروف می لرزیدند
تازمانی که بچه ها بزرگ شدند
بی آنکه من هیچگاه متوجه شوم
یکباره از پشت کلمه های لرزان   بالا را نگاه کردم
 لحظه ای در نیمه زمستان
   دیدم آنها را که می روند .

 


مناطق


قطعا نقاط مرده ای در روح ما هست
نقاطی که خیلی زود ترک شان کردیم
و ندانستیم موجود بوده اند
و اینکه آنها چه بودند یا چگونه می توان به آنجا رسید
آنها می توانند از بعد مرز جنگل شروع شوند
 جایی که ما هرگز نمی رسیم
فقط گاهی یکباره
در مسیر سرزمینی هزارتو
احساس می کنیم یک خالی خاکستری مخصوص را
(نه هیچ حس دیگری  نه خشم نه غم)
که می‌برد مارا سوی راه باریکی از میان پیچاپیچ محله ها
جایی که مدتها قبل در آنجا مرده ایم.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :