شعرهایی از فرشته وزیری نسب
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : شعر امروز ایران
۱
نگاه میکنم و نمیبینمت
حس میکنم یالت را بر صورتم
و دهانت را
که زخم در پهلو را میجوید
در ساعت چهار بامداد
بامدادی تاریک
بامدادی فرو رفته در مه
کلمات زیر سمها لگد کوب
در ساعت چهار بامداد
زخم در چرخش زبان خون چکان
در ساعت چهار بامداد
و سینه تنگ
سینه تنگ و نوایش ناساز
در ساعت چهار بامداد
آه ای معشوق روی پنهان کرده در نیزار
اسبت را از روی زخمم هی نمیکنی؟
آه ای شمایل تاریک
واژهها را از سمهای اسبت باز نمیگیری؟
آه ای خنیاگر خفته در غارهای هادس
چند نغمه کوچک به این یال نمیآویزی؟
چاه ویل است این هراس شبانه
ابرها را از دورش نمیپراکنی؟
خالی است این رویا از خیالت
کمی خیال به این خالی نمیآوری؟
در این بامداد
در این بامداد مه آلود
که خانه پر است
از اسب و تاریکی
و رگها تنگ از تپش
چیزی نمیگویی ای معشوق خاموش؟
چند هجای تاریک
چند هجای نامفهوم
۲
"تن پراکندگی"
پراکندهایم
در نقشهی جهان
با تنهایی از مه
و سرهایی آکنده از درد
رگهای گشوده به رسانه میگویند :
که سپیده از کف دستمان میروید
و پنجرهی تاریک میگوید:
جهان جغرافیای تکه پاره دوست دارد
ما از ناف این جغرافیا
به نافهی گیسوان او نمیرسیم،
آن ایزد بانوی آب
ایزد بانوی خاک
ایزد بانوی خون
نه سیمرغی که پرش بسوزانیم
نه ققنوسی که از خاکسترش برخیزیم
نه رستمی که گردش گرد شویم
فقط گرد است و ریز گرد
خواهرم میگفت: «نجات دهنده در گور خفته است»
و من میگویم: «پراکندگی به خاکمان میزند
و تردید در روشنی آب خاکسترمان میکند»
کاش قربانی انتظار نمیشدیم
چرا که چوپان نشسته زیر درخت بلوط
خاک را میفهمد
آب را میفهمد
کوچ را میفهمد
عشق را در گبهای رنگین میفهمد
و وقتی به زمین اشاره میکند
سدها شکاف میخورد
و کارونها خیز بر میدارد
که از شوش و شوشتر نشان بماند
که از شقایق دشتها نشان بماند
که چراغ دل بی نفت باز بسوزد
و هرم آتشا جانها را نسوزد
کاش قربانی انتظار نمیشدیم
تا از پراکنش تن
به پراکنش جان نرسیدهایم
که رسیدهایم
که رسیدهایم
در کنار همین پنجرههای تاریک
۳
گاهی از اندوهی کم میگویند
از اندوه میان صفی از سپیدارها
در آخرین سرخی خورشید در حال غروب
از اندوه جنگل های وهم آلود در میان مه
از اندوه ساحل های پهلو گرفته بر کشتی های کهنه
از اندوه بیابان های بی انتها
چشم که بر هم بگذاری
نور از جایی میآید
بر پلک ها مینشیند
اندوه کم میرود.
گاهی اما اندوه تاریخ دارد
از جلجتا میآید صلیب بر دوش
از اهرام میآید
تا شده زیر سنگینی سنگها
از میدان های نبرد روم میآید
زخمی شده از پنجهی شیران
از سردابه هایی میآید کنده در کوهها
سردابه هایی در سراب ماندگاری
از بیستون میآید
نقش شده در شکست
اندوه اما هیچ میشود
بر چوپانی که آب را میخواند
داستان ایکاروس را میداند
میداند که نور آن سوی پرواز
موم بال ها را آب میکند
اندوه کم، اندوه انبوه
گوشه ای که از تاریخ پر است
و گوشه ای که از تاریخ خالی است
و چشمی بی نور
که اسفندیاری مغموم
با آن جهان را میبیند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه