شعرهایی از علیرضا آبیز
تاریخ ارسال : 21 شهریور 96
بخش : شعر امروز ایران
۱
شب بر درخت گردو فرو افتاد
باغستان به ناگاه جامه دیگر کرد
آوای مرغ حق برخاست
اشباح درختان
تاک های خفته
و جوبار که چون ماری پیش می خزید
مرا می ترساند
در انتهای گندمزار تنها بودم
چکمه های آبیاری تا رانهایم می رسید
دسته ی بیل را در دست می فشردم
و از سرما می لرزیدم
اگر پدرم نیاید
و گندمزار را آب ببرد
و ماه که از پشت قلعه کوه
چون پستان بلورین رگ کرده ای بر می آمد
پشت ابرهای تیره پنهان شود
اگر من در کودکی بمانم
و قطار از ایستگاه کینگز کراس بگذرد
و همچنان برود تا دشت اسفدن
پدرم را خواهم دید
که لوبیا آورده به گندم سودا کند
طفلی 12 ساله است
به ماه نو سلام می گوید
و خرش را به راهکوره ی آبیز می راند.
۲
زن به کارگرانِ ساختمانی لبخند می زند
آن ها کلاهِ ایمنی بر سر دارند
چکمه ی ایمنی بر پا
جلیقه ی ایمنی بر تن
هیچ چیز اما آنان را
در برابرِ لبخندی چنین زیبا
ایمن نمی کند
۳
لبان اش به لبخندی اُریب گشاده بود
و بر پیشانی چین های ژرف داشت
دستان اش را بر زانو نهاده
از پشتِ پنجره به درختان در مه می نگریست
ناگهان رو به من کرد:
در صحرای مغرب تک درختی ست
بر برگ هایش رازهای جهان
به زبان های گذشته و آینده
من آن درخت را دیده ام
که در این قطار نشسته ام
تو چرا با من به اقلیمِ مرگ می آیی؟
قطار به تونل داخل شد
چهره ی مرد از خاطرم گریخت
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه